نشسته بود روی پلههای حیاط و زل زده بود به گوشه دنج سمت راستی درخت چنار و دستش را برده بود زیر چانهاش. چند دقیقهای میشد که در همین حالت، غرق شده بود در افکاری که هیچکس خبر نداشت افسارش بدست کدام خاطره دارد زیر و رو میشود. خاطره خودش با علی که درست در همین گوشه دنج، پیمان زناشوییشان را بسته بودند یا خاطره سیزده بدر هر ساله که همه جمع میشدند زیر همین درخت تنومند و کاسه کاسه آش از داخل قابلمه بزرگ بیبی میکشیدند و میخوردند. حیاط بیبی باغی بود برای خودش. علی بچهها را جمع میکرد و بساط فوتبال راه میانداخت و بیبی بساط چایی و تخمه را برای بقیه جور میکرد. چه شور و شوقی توی حیاط ۱۰۰ متری بیبی به پا بود. فامیلها کل سال را منتظر میماندند تا ارحامشان را در حیاط بیبی زیر همین درخت چنار صله کنند. هرکس هرچیزی در چنته داشت با خودش میآورد و آخ چه سیزده بدری میشد هرسال.
فاطمه داشت به چه فکر میکرد؟ هرچه که بود بیارتباط با حرفهای حسین ۷سالهاش نبود. حسین صبح از وقتی بیدار شده بود و فهمیده بود امسال سیزده بدر ندارند بق کرده بود گوشه دیوار و هایهای گریه میکرد. بیبی هم به طرفداریاش شمشیر را از رو بسته بود سمت فاطمه که چی؟ "حسین امسال اولین سیزدهبدر بدون پدرش هست چرا با این بچه اینطور میکنی؟ امام علی قربونشون برم مگه یتیمنواز نبودن؟! خب شهادته؟ ما دور هم جمع میشیم اصلا مداحی میگیریم هان؟ حالا این بچه هر سال منتظر این روز با بچهها بازی کنه. نکن فاطمه با حسین اینطوری. نبود پدرش رو بیشتر حس میکنهها"
و این حرفها برای فاطمه حکم تیر آخر را داشت که مدام در سینهاش فرو میرفت.
فاطمه آخر تصمیمش را گرفت از جایش بلند شد و رفت به سمت حسین.
- حسین جانم پاشو مادر پاشو بریم دیگ بیبی رو از زیرزمین بیاریم دستی بهش بکشیم. پاشو که خیلی کار داریم.
صورت حسین هنوز خیس اشک بود. از چمباتمهای که زده بود بیرون آمد و به دو رفت داخل حیاط. اینقدر خوشحال بود که متوجه نشد عکس پدرش از روی پاهایش افتاد روی زمین. فاطمه به عکس علی خیره شد. آن را برداشت و دستی به سر و رویش کشید و آن را دوباره گذاشت روی طاقچه اتاق. آن روز کار زیادی داشتند باید سریع دست به کار میشدند.
بیبی گوشه حیاط ایستاده بود. چشمانش از خوشحالی برق میزد.
فاطمه رو کرد به بیبی و طوری که حسین هم بشنود گفت:
- بیبی امسال سیزدهبدر رو میخوایم جور دیگه برگزار کنیم. شما زنگ بزن به خاله رباب بگو حلواشونو بپزن و بیارن. به خاله بدری هم بگو اون فلاسک چایی بزرگشون رو بیارن. به زندایی هم بگو خرما بگیرن بیارن. به بقیه فامیل هم بگو امسال سیزده بدرمون جای دیگهاس. موقعیت رو براشون ارسال میکنم یه باره بیان اونجا. من میرم به زهراخانم و مریمخانم میگم بیان کمک. یالا بیبی دست بجنبونید. بچهها رو امسال میخوام مامور پیاز داغها کنما. حسین بدو مادر بدو برو به مشمحمود و آقا بهروز بگو بیان من کارشون دارم.
حسین و بیبی با نگاه پر از سوال رفتند تا خودشان را برای برنامه سیزده بدر آن سال آماده کنند.
آفتاب ظهر که حیاط را گرفته بود تنها نقطه سایه حیاط همان زیر درخت چنار بود.
سالهای قبل علی پارچهها را برمیداشت و سایهبانی درست میکرد و همه زیرش میرفتند تا عصر که سایه آفتاب از سرشان کم میشد.
بوی آش کمکم کل حیاط را گرفت. اصلا معلوم نبود چه در سر فاطمه میگذرد. آش را که با کمک همسایهها بار گذاشتند رفت بیرون دم در و پچپچکنان با آقابهروز و آقاسعید شروع کرد به حرف زدن. تلفناش هم که از صبح در دستش بود و مدام با یکی حرف میزد. بیبی هنوز متعجب رفتارهای دخترش بود. روبه سمتش کرد و گفت:
- فاطمه مادر به مشمحمود سپردی برای وانتش؟ خب میخواسی بری بیرون شهر تا روزهات رو افطار کنی باید قبل ظهر میرفتی آخه حالا که...
- نه مادر قرار نیست کسی بره بیرون شهر. با همسایهها قرار گذاشتیم امسال این آش نذری رو ببریم پایینشهر و ایستگاه صلواتی راه بندازیم. میدونی بیبی هرچی با خودم دودوتا چهارتا کردم دلم راضی نشد شهادت امام دورهمی هرساله رو برگزار کنیم و کلاه شرعی رو بذاریم روی سرمون که چی؟ مداحی میذاریم. آخه اون دنیا میخوایم جواب امام رو چی بدیم؟ علی من برای این راهی سوریه شد تا اون دنیا جوابی به خانواده پیامبر برای حفظ حرم داشته باشه. الان حرم من توی ایران حفظ حرمت این خاندانه. قراره آقاسعید و آقابهروز خیمه بزنن. گفتم یه پرچم هم از فلسطین بزنن سردر خیمه. قراره مینا هم یه میز بذاره برای بچهها که نقاشی بکشن برای بچههای غزه. شما هم میاید؟
اشک در چشم بیبی جمع شد. حسین که از اول حرفهای مادرش آنجا بود به دو رفت سمت طاقچه و عکس پدرش را برداشت و چفیهای انداخت دور گردنش و رفت به سمت وانت مشمحمود. آن روز اولین سیزدهبدر بدون علی برای حسین بود.
✍ لطیفهسادات مرتضوی
#بانوی_نقش_آفرین #رمضان
@rabteasheghi⏪
📱 هر چه صفحات مجازی و کانالهای تلویزیون را بالا پایین میکرد بیشتر دلش خون میشد. مقاومت از بلندیهای جولان و باغهای زیتون و مردان رزمنده و جوانان قلوه سنگ به دست با صورتهای پیچیده در چفیههای حزبالله، حالا به کودکان چند روزه و جنینهای در بطن مادران آرمیده رسیده بود.
🌙 شب قدری، موقع قرآن به سر گذاشتن؛ خودش و خانوادهاش را فراموش کرد آنقدر که گفت الهی غزه... الهی غزه...
🚕 از سرویس مدرسه و سفرهای تاکسی اینترنتی که میگرفت، هرچه در میآورد نصفش را میریخت برای حسابی که میگفتند غذا و دارو و پوشک میشود برای بچه.های غزه. دلش اما آرام نمیشد. تصویر زن فلسطینی که بعد از سالها خدا به او دو بچه داده بود و حالا جنازه هر دو را به آغوش گرفته بود و از ظلمی که بر دو کودکش شده، ضجه میزد از جلوی چشمهاش کنار نمی رفت. خودش علی و زهرا را ۱۰سال بعد از ازدواجشان مادر شد. هر شب وقت باز کردن روزهاش خدا را صدا میکرد که من را توی نابودی این از حیوان بدترها سهم بگذار.
🇵🇸 حالا شب جمعه آخر ماه مبارک بود و کارهاش را جمع و جور میکرد که فردا بچهها را ببرد راهپیمایی. قلبش اما راضی نبود. فکر میکرد حداقلش همین کاری است که دارد میکند. کاش میشد و میتوانست بیشتر سهم بردارد. فکرش راه به جایی نمیبرد. صبح بچههاش را سوار کرد. بسم الله را گفت سوئیچ را تاباند زد بیرون. توی کوچه پیرزنی را دید که لنگلنگان و به زحمت به طرف خیابان میرفت. پیرزن ماشین را که دید دست تکان داد. ایستاد. گفت: ننه من را تا یه جایی برسون. پرسید: کجا میخوای بری مادر؟ جواب داد: راهپیمایی...
💡 چراغی توی سرش روشن شد. ماشین را نذر مقاومت کرد. نذر ظهور. پیرزن را که سوار میکرد بچهها را گفت بنشینند جلو حالا عقب حداقل دو نفر دیگر جاداشت. به بچهها گفت صدا کنند. صدای علی و زهرا وقتی میگفتند سرویس صلواتی توی خیابان و سر هر ایستگاه میپیچید و جلو میرفت. رفت و برگشت حداقل ۱۰ ،۱۵ نفر را رساند. رسیدنی به خانه چراغ بنزین ماشین که روشن شد لبخند رضایت گوشه لبش نشست. بر عکس همیشه به ماشین غر نزد. احساس کرد اولین خواسته شب قدرش را خدا اجابت کرده. هر چند انتظارش بیشتر از این بود... هر چند هنوز هم از خدا سهم میخواست.
✍ لیلا نیکخواه
#نقش_بانوان
#روز_قدس #غزه
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🔻 برای گرفتن بلیط بازیها به سمت باجه بلیطفروشی میروم.
دم باجه خیلی شلوغ است. دخترهای دبیرستانی بقیه مدارس، صف گرفتهاند جلوی باجه و پول و کارتهاشان دستشان است.
از همان در ورودی تکتک و گروهی دیدمشان. اوضاع پوششان اصلا خوب نیست.
اکثرا مقنعههای گشادشان روی شانههاشان افتاده. چندتاییشان با اسپیکرهایی که آوردهاند آهنگهای تند وتیز، گذاشتهاند و سر و دست تکان میدهند. از آن بدتر فحشها وحرفهای زشتی است که حوالهی هم میکنند.
دلم برای دخترهای دبستانی مدرسهمان میسوزد. با چشمهای گردشده نگاهشان میکردند.
💭 فکر دخترهای نوجوان از ذهنم پاک نمیشد.
توی پایگاه بسیج موضوع را با سمانه و عاطفه مطرح کردم. آنها هم نگران بودند. دلشان میخواست برای دخترهای نوجوان محله کاری بکنیم. تا پایشان به مسجد و پایگاه باز بشود. تا بشود وارد گفتگو شد.
آن قدر حرف زدیم و بحث کردیم تا به یک راه حل رسیدیم.
🗓 دو روز بعد شیکترین لباسها و چادرهامان را پوشیدیم و به فضای سبز کوچک محلهمان که بعدازظهرها دخترها جمع میشدند رفتیم.
هرکداممان به یک بهانهای وارد جمعشان شدیم.
یکی به بهانه عکس گرفتن. یکی به بهانه خسته شدن و نشستن کنار حصیرشان...
اولش نگاههاشان تند و تیز بود.
فکر میکردند آمدهایم برای ارشاد.
ولی با چند تا جوک و خنده دلهاشان نرم شد.
بهشان گفتیم میخواهیم برای روز دختر توی محله موکب بزنیم و به کمکشان نیاز داریم. از خودشان ایده و نظر خواستیم. چشمهای تیلهایشان برق زد. خوشحال شدند که ازشان نظر خواستهایم و میخواهیم بهشان مسئولیت بدهیم.
✨ قرار بعدی را داخل پایگاه گذاشتیم. چند نفرشان رزقها را باخط زیبا مینوشتند. چندتایی گیره روسری وگلسر نمدی درست میکردند.
همه چیز برای جشن روز دختر آماده بود.
به پیشنهاد خودشان برای یک جشن دخترانه در پارک کوچک محله برنامهریزی کردیم. از مجری تا پذیرایی جشن با خود دخترها بود.
دعوتنامه چاپ کردند و تکتک در خانهها بردند.
جمع کوچک دخترانهمان روز به روز گرمتر و صمیمیتر میشد.
در پناه این دوستیها، حرفها و دلسوزیها تاثیر بیشتری داشت.
دیگر از پوششهای جلف روزهای اولشان خبری نبود.
خودشان همه کارهی برنامهها شده بودند. پیشنهاد میدادند. اجرا میکردند. هدف پیدا کرده بودند.
حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) دلهای پاکشان را همراه کرده بود.
✍ زینب جلوانی
#نقش_بانوان #روز_دختر
#دهه_کرامت #بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
✨ معلمی که اندیشیدن را به دیگران میآموخت.
🔸 استاد سکینه از زنان نابغه دوره مشروطه است، حافظهای عجیب داشت، هر چه در زندگی شنیده و خوانده بود را تا پایان عمر از بر بود.
اهل کسب معرفت بود و گاه کار تدریس به دختران و زنان شهر را بر عهده داشت.
نیروی بیان و نطق زیبایی داشت و در مجالس زنانه بزرگ بهخوبی سخنرانی میکرد.
شجاع و پردل و قوی بود، بهطوری که زور پسر نوجوان ورزشکارش در مقابل دستان قوی مادر کم میآورد!
مهمترین حرفه او، تسلط عجیبش بر طب سنتی بود، زنان بیمار بسیاری را بصورت رایگان طبابت میکرد.
و...
💢 اما ما او را طور دیگری میشناسیم، با آنکه شاید حتی نامش را هم ندانیم!
بانو سکینه فرزندی را در دامان خود پرورش داد، که کمتر کسی است که با او و آثارش آشنا نباشد.
مادرِ استادی که به حق، بزرگ آموزگار دوران ماست و سالروز شهادتش، روز معلم نامیده شده است.
🔸 شیخ مرتضی اگر استاد مطهری بزرگ شد، اثر تربیت چنین مادری است.
بهطوری که از استاد نقل است که «من فکر کردن را از مادرم آموختم».
┈┈••✾••┈┈
" مادر است که فرهنگ و معرفت و تمدن و ویژگیهای اخلاقیِ یک قوم و جامعه را با جسم خود، با روح خود، با خُلق خود و با رفتارِ خود، دانسته و ندانسته به فرزند منتقل میکند.
همه تحت تأثیر مادران هستند. آنکه بهشتی میشود، پایهی بهشتی شدنش از مادر است؛ که «الجنة تحت اقدام الأمهات»."
🎙 رهبر حکیم انقلاب ۱۳۸۴/۰۵/۰۵
@rahesevvom
#نقش_بانوان
#بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید...
🎬 اصلیترین نقش یک زن
📌 تهیه شده در ️مرکز آفرینشهای هنری
معاونت فرهنگی بسیج استان قم
@mafarineshha
#نقش_بانوان #خانهداری
#بانوی_میدان #بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🔻 مهناز خانم آن چند روز خیلی توی خودش بود. اصلا مهناز خانم سابق نبود. نمازهای مسجد را یک در میان میآمد. سرش توی خودش بود و بجز یک سلام بیرمق و التماس دعا و خداحافظی از سر عادت حرفی نمیزد. تولد امام رضا (علیهالسلام) نزدیک بود. هر سال این وقتها مهناز خانم پرکارترین عضو هیئت بود. از جمع کردن نذورات تا کمک به پخت آش و درست کردن شربت. پارسال اما خبری ازش نبود. اینجوری نمیشد. جشن میلاد آقا بدون مهناز خانم نمیشد. با همسایهها جمع شدیم سراغش را بگیریم.
☕️ چای را که تعارف میکرد پرسیدم مهناز خانم چیزی شده؟ از ما ناراحتی؟
زن بیچاره تلخندی زد و گفت: نه خواهر چیکار به شما داره؟
فخری پرسید: پس ما رو محرم نمیدونی که چیزی نمیگی!
اشک توی چشمهای مهناز خانم جمع شد؛
نه خواهر این چه حرفیه
چند دقیقهای به سکوت گذشت...
مهناز زبان باز کرد: دختر کوچیکهام... همون که شش ماه پیش عقدش کردیم... میگه ما نمیتونیم باهم زندگی کنیم. همو نمیفهمیم.
فخری آه بلندی کشید: این حرف همه جوونای الان شده. پس ما چجوری زندگی میکردیم خواهر؟
مهناز خانم گفت: واقعا ما چجور زندگی میکردیم که با همه سختیها ۴۰ سال با هم دووم اوردیم؟
💢 زهرا خانم که تا حالا ساکت بود نفسش را با هوف سنگینی داد بیرون و گفت: تقصیر ماست که یادشون ندادیم. ما هیچ وقت با بچههامون از مهارتهای زنداری و شوهرداری حرف نزدیم.
خانمها به نشانه تایید سر تکان دادند.
گفتم: واقعا همینه. کاش بهجای این همه درس و مشقی که ۲۰ سال خوندن، و تو زندگیشون بهکار نیامد یکی اینها رو یادشون میداد.
زهرا خانم گفت: باز میگی یکی؟ خودمون... خودمون باید یادشون میدادیم.
فخری گفت: حالا یادشون بدیم
پرسیدم: یعنی چیکار کنیم؟
💡 فخری انگار چشمه فکرهایش جوشش گرفته باشد گفت بیایید همه تجربههامونو در اختیارشون بذاریم.
ایده فخری اول از همه توجه مهناز خانم را جلب کرد. چای دوم را که آورد گفت: باید یه لیست از دختر پسرهای عقدی و دمبخت محل جمع کنیم بعد این تجربهها رو در اختیارشون بذاریم.
زهرا خانمگفت: چهجوری؟ چهجوریش خیلی مهمه!
💫 قرار شد چهجوری را خانمها از جوانترهای خانه بپرسند تا بهترین ابزار را انتخاب کنیم.
به هفته نکشید که با کمک یکی دو نفر از دخترهای جوان محل تجربههای زندگی پدر و مادرهای محل را جمع کردیم. جوانها تجربهها را پوستر و پادکست کردند. کانال زدند و دختر و پسرهای جوان محل را عضو کردند و محتواها را ریختند تویش. مهناز خانم نذر کرد کانال بگیرد، امسال دو تا رشته به دیگ آش میلاد امام رضا (علیهالسلام) اضافه کند.
حالا دختر مهناز خانم هم عضو فعال کانال شده و چند ماهی از عروسیشان میگذرد.
✍ لیلا نیکخواه
#بانوی_نقش_آفرین
#نقش_بانوان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
دیشب هیأت در فضای باز بود و درِ جشن به روی کوچک و بزرگ باز.
بعضی گذری رد میشدند و از دور نگاه میکردند. بعضی نمنم پیش میآمدند و خودشان را روی صندلیهای سفید رنگ جا میدادند. صندلیهای سفیدی که هر سرنشین آن دعوتنامهای داشت. نه از طرف شهرداری که مجوز جشن را داده بود و نه از طرف هیأت حضرت علی اکبر (ع)!
بلکه از طرف شخصِ میزبان. رئوفی که به لطفش همهمان را دور هم جمع کرده بود.
بعضی هم در گوشهگوشهی فضای باز نشسته بودند و گوششان بدهکار جشن نبود. نه اینکه خودشان نخواهند شاید دعوتنامه هنوز به دستشان نرسیده بود. یادم به نباتهایی افتاد که به عشق مهربانیاش تکتک بستهبندی شده بود. یاد حدیثکسایی که سر بستهبندی خواندیم و رفع هم و غمی که از خدا خواستیم.
جشن رئوف باید بزرگتر از این حرفها باشد. بزرگتر و با آدمهای متفاوتتر...
نباتها را ریختم توی کیسه و از جشن فاصله گرفتم. جشنی توی دلم برپا بود. دلم میخواست شادیاش را با همه تقسیم کنم. تکتک نباتها را از کیسه در میآوردم و به کوچک و بزرگ میدادم
- عیدتون مبارک. نبات نذری امام رضاست. کمی بالاتر هم جشن تولدشونه دوست داشتین تشریف بیارین.
جملهای که به آدمهای پارک میگفتم تکراری بود اما خود آدمها نه!
دختر و پسری سیگار به دست گوشهی دنج پارک نشسته بودند. با سلام اولم کپ کردند اما به محض شنیدن جمله همدیگر را نگاه کردند. دستشان را حالت حرکتآهسته پیش آوردند. نبات را گرفتند و با لکنت تشکر کردند. دورتر که شدم تشکرشان بلندتر شد و جشن دلم پرشورتر.
کمی آنطرفتر دو دختر نوجوان لبهی جدول نشسته بودند.
کپ کردنشان موقع سلام برای من پیشبینی شده بود. اما شنیدن جملهی من برای آنها نه. حین تشکر بیاختیار روسری را از روی دوش بلند کردند و روی سرشان کشیدند. لبخندم را با شیرینترین لبخند دنیا پاسخ دادند و جشن دلم شیرینتر شد.
پیرمرد و پیرزنی روی نیمکت جملهام را شنیدند و برای عاقبت به خیریمان دعا کردند. گفتند پای آمدن تا پای جشن را نداریم و یک نبات بیشتر برای دختر بیمارشان گرفتند.
نباتهای پلاستیک تمام شد و دلم پیش مهمانهای جدید جشن بود. مهمانهایی که شاید روی صندلیهای سفید نه، اما روی چمن، نیمکت یا حتی ایستاده هم که بودند حالا دعوتنامه دستشان بود.
رسیدم به جشن و کیسهام را دوباره پر کردم. اینجا که صدای جشن به همه رسیده بود. باید صدا را به دورترها میرساندم.
پیرزنی نبات را از دستم گرفت. شال نباتیاش را روی سر مرتب کرد و گفت:
بخدا رسیدم تو پارک به دلم بود یکی امشب یه چیزی بهم میده.
بغضش ترکید. بغلش کردم. بغض من هم...
کمی دورتر جمع بزرگی دیدم با کلی دختر و پسر. سر همهشان باز بود! قدم به سمتشان پیش گذاشتم و دوباره پس رفتم!
هنوز کیسهی نباتها پر بود. کنارم خانوادهای پرجمعیت دور هم نشسته بودند و اکثر خانمها شال به سر نه، شال به دوش. بلند سلام کردم و جملهام تکرار شد. نباتها را تعارفشان کردم و با دعای خیر بدرقهام کردند. دعای خیر برای همهی عوامل جشن...
ازشان دور شدم و دوباره چشمم به جمع قبلی افتاد. قلبم تندتند میزد و قدمهایم کند پیش میرفت. به سمت همان جمع سر باز!
رب ادخلنی مدخل صدق... را خواندم و توسل کردم.
پارک خلوت بود و من تنها. دلم قرص بود که نباتها باید به دستشان برسد.
رسیدم و سلام کردم. نگاهشان برگشت سمتم
- اوی خانم ترسوندیم!
انگار نشنیده باشم با حرارت جملهام را تکرار کردم. اما نه مثل بارهای قبل پشت سرهم و با دریافت لبخند گرمِ مخاطب!
عید را که تبریک گفتم وسط جملهام یکی از پسرها صدایش را بلند کرد:
- مگه عیده؟!
بیتفاوت جملهام را ادامه دادم صدای دیگری خنده خنده گفت:
- امام رضا کیه؟
چند نفر دیگر هم خندیدند. حالا تپش قلبم هم مثل قدمها شده بود. کندِ کند. با انگشتهای یخ کرده نباتها را از پلاستیک بیرون آوردم. با لبخند دستشان دادم. صدای دختری بلند شد:
- حالا اینا از کجا اومده اصلا؟
نگران بودم نباتها را پس نزنند. بستهها را تکتک توی دستهایشان گذاشتم و آرام و شمرده از جمع بچهها گفتم، از حرکتی که دلمان خواسته برای تولد امام بزنیم.
به نبات توی دستم نگاه کردم. به دعوتنامهای که نه از سمت شهرداری و هیأت بلکه از خودِ خودِ میزبان صادر شده بود. ازسمت رئوف برای تک تک دختر و پسرهای این جمع. دست دختر سمتم دراز شده بود. نبات را گذاشتم توی دستش.
پسر کناریاش شمرده گفت:
- ایشالا بشه بریم حرم امام رضا
کیسهی نباتها خالی شده بود. بلند گفتم
- انشاءالله همه با هم
و خداحافظی کردم...
با جمعی که همراهم بودند و حاضر در جشن، گیرم کمی با فاصلهتر.
پن:
زکات گرمی و نشاط دورهمی مان را بدهیم!
محاسن گرفتن مراسمها در فضای بازی که از همه قشر بندگان خدا تردد دارند بیشمار است و شاید در زمان حاضر جزو وظایف اصلی جمعمان...
✍ لیلا آصالح
#بانوی_نقش_آفرین #دهه_کرامت
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🗳 آقای رئیسی! شما اولین رئیسجمهوری بودید که خودم انتخابش کردم. آن قبلیها را خوب یا بد، من انتخاب نکرده بودم. من اولین رایام را به شما دادم. در جشن تکلیف سیاسیام، سرخوش از احساس بزرگ شدن و مهم بودن، با افتخار و امید اسم شما را توی برگه تعرفه نوشتم. با یک دنیا امید برگه را توی صندوق انداختم. اولین رایام را خرج یک شهید کردم؛ خرج شاگرد بهشتیِ شهید بهشتی.
🗓 انتخابات نود وشش، هنوز به سن رای دادن نرسیده بودم، ولی وقتی آمدید اصفهان با کلی ذوق و شوق آمدم میدان امام که ببینمتان و چقدر برایتان شعار دادم و داد زدم. دوستانم هم همینطور بودند، همه به شما امید داشتیم. برایتان تبلیغ میکردیم و با هم شعار میدادیم: «به کوری بیبیسی، رای میاره رئیسی». آخرش هم اولین رایمان را به شما دادیم.
📖✨ باید همانجا که رفتید توی مجمع سازمان ملل، قرآن و عکس حاج قاسم را بالا گرفتید، حدس میزدیم که شهید میشوید. باید آنجا که با جمعیت مردم یکی میشدید و بدون حائل و شیشه ضدگلوله و محافظ با مردم حرف میزدید میفهمیدیم شما این دنیایی نیستید. باید وقتی توی مناظره، در جواب تهمتها و توهینها میگفتید «اتقوا الله» میفهمیدیم شما «بهشتی» هستید.
💢 شما را خیلی مسخره میکردند آقای رئیسی. حرف زدنتان را، سادگیتان را... میگفتند شما عوامفریبی میکنید. میگفتند دارید رای جمع میکنید برای انتخابات بعدی. میگفتند شما میخواهید ادای سادهزیستیِ دهه شصت را دربیاورید. و راستش... حتی من هم گاهی اینطوری فکر میکردم درموردتان. من هم گاهی، آن تهِ تهِ دلم، یک سوسویی میزد که نکند فقط میخواهید دل ما دهههشتادیهای عدالتطلبِ بهشتیندیده را ببرید و رایمان را بخرید؟
تا قبل از آن که شهید شوید، ته دلم این حس را داشتم و الان خیلی شرمندهام از محضرتان. ببخشید که خیلی دیر فهمیدم این مردمی بودن، باور و منش شما بود نه ادا و اطوار انتخاباتی. ببخشید مرا آقای رئیسی. باور کنید دست خودمان نبود. برای ما دهههشتادیها، رجایی و باهنر و بهشتی و دیالمه و... فقط افسانههاییاند در کتابهای خاطرات. ما باورمان نمیشد یکی مثل بهشتیِ اول انقلاب میان این حزببازیها و منفعتطلبیها پیدا بشود. ما فقط شنیده بودیم رجایی چطور بود، ندیده بودیم... ما تا قبل از وزیر امور خارجه شما، فکر میکردیم دیپلمات یعنی کسی که حاضر است در قلب رآکتور بتن بریزد، تا شاید آمریکا لطف کند و تحریمی را بردارد... ما چه میدانستیم هنوز میشود مثل رجایی مردمی بود؟ چه میدانستیم میشود در میدان دیپلماسی مثل حاج قاسم بود؟
❗️ولی حالا چکار کنیم آقای رئیسی؟ حالا دیگر فهمیدهایم رجایی و بهشتی افسانه نیستند. حالا دیگر نمیتوانیم به سیاستمداران حزبزده و منفعتطلب و پشتمیزنشین قانع شویم. شما استانداردهای ما برای رئیسجمهور را کیلومترها جابهجا کردید. حالا به کی رای بدهیم آقای رئیسی، که از رایمان شرمنده نشویم؟
🌿 آقای رئیسی، شما که قلبت برای خدمت به ما مردم ایران میتپید، لطفا وقتی رسیدی به بهشت و چشمت به یاران بهشتیات افتاد ما را از یاد نبر. لطفا باز هم رئیسجمهور ما که نه، شهید جمهور ما بمان. لطفا حواست باشد که ما درست انتخاب کنیم رئیسجمهور بعدی را، یکی را انتخاب کنیم از رئیسی رجاییتر و بهشتیتر. یکی که راه رسیدن به قله را ادامه دهد و مثل شما خستگی نشناسد. ما حالا دیگر به کمتر از رئیسجمهوری که «برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهیست بر همهچیز ترجیح داشت، از این رو آزردگیهایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانهروزیاش برای پیشرفت و اصلاح امور نمیشد» قانع نمیشویم. ما دیگر به کمتر امام جمعه «محبوب و معتبر»، وزیر امور خارجه «مجاهد و فعال» و استاندار «انقلابی و متدین» راضی نمیشویم.
خیلی دلم برایتان تنگ شده آقای رئیسی. دیشب یکی از پوسترهای شما را که از انتخابات نود و شش نگه داشته بودم گذاشتم روی میز تحریرم. عکستان انقدر توی دستم بوده که چروک و کهنه شده، ولی من میخواهم همین عکس کهنه و چروک شما روی میزم باشد که یادم بماند اولین رایام را خرج چه کسی کردم و باید چطور رای بدهم. میخواهم انقدر از مکتب و سیره شما حرف بزنم که مردم یادشان بماند رئیسجمهور باید چطور باشد؛ میخواهم یک «اصلح» را پیدا کنم شبیه شما و مثل آن روزها که برای شما تبلیغ میکردم، برای او هم تبلیغ کنم.
آقای رئیسی، ما را یادت باشد. روز محشر، آن روز که خدا سرانگشت همهمان را بازسازی میکند، من سرانگشت جوهریام را بالا میگیرم و میگویم به شما رای دادم. شما هم آقای رئیسی، لطفی کن و شفاعت ما فراموشت نشود...
✍ ش . شیردشتزاده
#بانوی_نقش_آفرین
#خادم_مردم #نقش_بانوان
#شهید_خدمت #شهید_جمهور
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
💢 گام دوم انقلاب محقق نمیشود مگر به تحول جهشی. با تفکر جهادی با نیروی جوانگرایی با دورنمای تمدنی.
ما وارد زمانه خاصی شدیم. حوادث دنیا افتاده است روی دورِ تند.
و قوه مجریه در این قضیه نقش مهم و کلیدی دارد. در این جهشی که در گام دوم باید اتفاق بیفتد.
الان نفوذکلامدارها باید کار بکنند. باید جهشی کار بکنند.
💬 این حرفها را حاج حسین یکتا در مسجد قمربنیهاشم میگوید. بعد از آنکه از رئیسجمهور شهیدمان میگوید.
اصلا این مرد جنس حرفهایش یک طور دیگر است.
انرژی است که از تک تکشان ساطع میشود و درون رگهایت رسوخ میکند.
سخنرانی تمام شده است اما این انرژی توی رگهایم دارد وول میخورد و به فکر وادارم میکند.
⁉️ من مادر چه کار میتوانم بکنم؟
بهانه سه تا بچه قدونیم قد داشتن، بهانه خوبی نیست در این وانفسایی که حاج حسین میگفت.
حاجی میگفت این انتخابات یک امتحان توحیدی برای همه است.
بچهها را شام میدهم. کتاب قصه میخوانم و میفرستمشان برای خواب.
علی آقا سرش را روی بالشت نگذاشته خُروپفش بلند میشود. من اما خوابم نمیبرد. فکرها رهایم نمیکنند. تا صبح فکر میکنم و فکر میکنم.
بعد از نماز صبح فکرهایم را جمع وجور میکنم و تصمیم میگیرم.
☎️ صبح با مامان تماس میگیرم و میگویم از این هفته بعد از کلاس تفسیر خانهشان هربار یکی از دوستان خوش صحبتم را دعوت میکنم تا برای زنهای محل از انتخابات بگوید.
به قول حاج حسین باید سرمایه اجتماعی را زیاد کرد. باید برای مردم تبیین کرد.
🔻 با خانم بهرامی فرمانده پایگاه مسجدمان هم صحبت میکنم. میگویم برای خانمهای بسیج و رای اولیها جداگانه برنامه تبیینی بگذارند. قول میدهم کمکشان کنم.
🌐 خودم هم دست به کار میشوم. یک گروه مجازی توی ایتا تشکیل میدهیم تا با بچههای نویسنده با قلمهایمان برای انتخابات قدمی برداریم.
ایدهها سرازیر شدهاند.
حالا داریم مینویسیم تا متنها را برسانیم دست تدوینگرها و موشنسازها.
🔆 به قول حاج حسین خدا انقلاب را گذاشته روی دور تند. و ما در بینالطلوعین قبل از ظهوریم.
خدا کند از این قافله جا نمانیم...
✍ زینب جلوانی
#بانوی_نقش_آفرین #انتخابات
#شهید_خدمت #نقش_بانوان
#رئیسی_عزیز #شهید_جمهور
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🕌 رفتیم نشستیم وسط صحن پیامبر اعظم (ص). زیارت امینالله تازه شروع شده بود. یادش بخیر. همین پارسال بود. نشسته بودم کنار احمد. مداح به "اللهم فاستجب دعایی" زیارت که رسید شانههای احمد شروع کرد به لرزیدن. هر که او را میدید به خیالش احمد میخواهد عین حاجت ده ساله را یک شبه از خدا بگیرد. راز عشق احمد به بچهی نداشته، ده سالی هست که از سر به مُهری درآمده. احمد هر بچهای که میدید بیاختیار به سمتش میرفت و بچه را در آغوش میگرفت و حسابی بوس و ماچهاش میکرد. یادش بخیر دوران خواستگاری به من میگفت من هیچوقت نه طعم داشتن پدر را چشیدم و نه طعم عاشق شدنهای زن و شوهری. میگفت از وقتی پدرش شهید شده فقط خودش بوده و مادرش. همان شب از من قول و قرار گرفت که طعم عشق را من به زندگی مشترکمان بپاشم. زندگی مشترکی که با آوردن ۳ دختر میتوانست برای او شیرینتر هم بشود. احمدِ دختردوستِ من... اما حالا فقط منم که میدانم دلیل لرزیدن شانههای احمد چیست. احمد عاشقپیشه من...
✨ امینالله که تمام شد خیره شدم به صورتش. همین که میخواست چشمهای گریانش را لابلای لبخندها پنهان کند مچش را گرفتم. به او گفتم: احمد من عاشقم! از نگاهت همه چیز رو میخونم. اگه تشنهای خودت رو سیراب کن!
احمد گفت: فاطمه تو همیشه مچ منو میگیری!
به او گفتم: خاصیت عاشق همینه. احمد اگه میخوای بری برو. مدافع حرم حضرت رقیه (س) شدن کار هیچ کس جز عاشقها نیست! تو عاشق شدی.
چه جملهای گفتم. کل اون دو روزی که مشهد بودیم با خودم کلنجار رفتم که نگم اما وقتی همسر شهید سیفی را دیدم از خودم خجالت کشیدم. با ۵ تا بچه آنچنان از خاطرات گذشته و آماده کردن شوهرش به جبهههای جنوب حرف میزد که وقتی شنیدم سرم را پایین انداختم و از جلوی ضریح رد شدم. آخ چقدر به امام رضا (ع) غر زده بودم. من قرار بود عشق را به احمد بدهم اما چه میدانستم عشق بر مدار من نمیگردد. عشق بر مدار من فانیست. عشق باید بر مدار اصلش بگردد.
☁️ آسمان به یکباره تیره و تار شد. ابرهای سیاه سنگین به هم کوبیدند. صدای رعدوبرق کل صحن را گرفت. قطرات باران بیوقفه شروع به ریختن کرد. انگار امام رضا (ع) واسطه شده بودند تا خدا درهای رحمت و نعمتش را روی سرم هوار کند. مردم همه به سمتی میدویدند من و احمد اما زیر باران زل زده بودیم به گنبد طلایی آقا. گنبدی که زردیاش در آن آسمان تیره و تار داشت چشممان را روشن میکرد حالا بعد از یکسال دارد من و رقیه را هم به خود جذب میکند. رقیهای که چندماه بعد از شهادت احمد به دنیا آمده بود. احمدِ دختردوست من...
🔻 - فاطمهخانم تشریف بیارید نوبت سخنرانی شماست! خانمها منتظرند.
این هم از موهبتهای عاشق شدنه... به ریسمان عاشقی که وصل شوی دست بقیه را هم میگیری! یا امام رضا (ع) برای عاشق شدن همه ما دعا کنید...
✍ لطیفهسادات مرتضوی
🗓 به مناسبت ٢٣ ذیالقعده؛ روز زيارت مخصوص امام رضا (علیهالسلام)
#بانوی_نقش_آفرین #نقش_بانوان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
🥀 دست و دلم به کار برای انتخابات نمیرود. دو هفته از این داغ گذشته و بغض چنگ انداخته بیخ گلویم. سه سال پیش، نزدیک انتخابات با دوستان میرفتیم توی پارکها. یک هدیهی کوچک به مخاطبمان میدادیم. روی برگهی کوچکی یک جملهی کوتاه و عکس حاجقاسم بود. با همین جمله و عکس، سرِ حرف را با مخاطبمان باز میکردیم. آن موقع هدفمان مشارکت بیشتر مردم در انتخابات بود، حالا اگر اصرار میکردند و نظرمان را میخواستند، میگفتم: من به آقای رئیسی رای میدهم. شما به هر کسی دوست دارید رای بدهید.
آه میکشم. حرفهایم را روی زبانم میآورم. میگویم: مامان، چرا امسال اینطوریام. سه سال پیش، بچههایمان تب میکردند، مریض میشدند، اما کار برای مشارکت توی انتخابات تعطیل نمیشد. بچههایمان را میگذاشتیم توی کالسکه و پارکبهپارک با خانمها صحبت میکردیم و دلها همراه میشد. اما امسال چی؟ اصلا حوصلهی این کارها را ندارم، بعد از آقای رئیسی، هیچ کدام از این کاندیداها چنگی به دل نمیزنند.
🔻 مامان دست از پاک کردن برنجها میکشد، عینکش را میدهد پایین و میگوید: میفهممت مامان، داغمون هنوز تازهاس اما یه سوال، سه سال پیش برای کی کار کردی که الان پا پس کشیدی؟!
از این حرف یکه میخورم. لبم را کج میکنم و میگویم: خب معلومه برای خدا! اما مامان واقعا این غم سنگینه، هضم نشده برام.
💬 مامان میگوید: بله مصیبتِ سختیه اما خدا هم گفته توی مصیبت صبر کنید بعد اشاره میکند به حرفهای آقا و میگوید: دیدی آقا هم گفتن صبر در مصیبت یعنی ایستادگی. و گفتن حماسهی انتخابات مکملِ حماسه بدرقه هست.
حالا این با دست روی دست گذاشتن جمع میشه؟
چند لحظه مکث میکنم. مامان ادامه میدهد: اتفاقا عیدهای پیشِ رو فرصت خیلی خوبیه برای کار کردن بین مردم. الان دلها آمادهاس فقط نیاز به تذکر داره. خونِ شهید دلها را آماده کرده، فقط باید یاعلی بگیم و از الان کار کنیم.
مثلا من نیت کردم پنجاه تا غذایی که برای عید غدیر نذر داریم را با عکس شهید رئیسی و چندتا جمله انگیزشی برای انتخابات بدم به فامیل و همسایهها. شما با دوستات فکر کن کجا میتونید کار کنید.
✨ با حرفهای مامان آرام میگیرم. آرام که میشوم ذهنم پر میشود از یک عالمه فکر برای انتخابات، به دههی ولایت فکر میکنم، به غرفهی پارسالمان که چقدر خودمانی با مردم حرف میزدیم، چقدر امسال ظرفیت دارد برای کار برای انتخابات. به جشنهای خانگی و محلی که چقدر میشود برای محتواهایشان از الان کار کرد. دههی ولایت، دههی تعهد، دههای که قرار است این بار ما پای عهدمان با شهید رئیسی عزیز بمانیم...
✍ م . محمدیان
#بانوی_نقش_آفرین
#نقش_بانوان
#شهید_خدمت #دهه_ولایت
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز
#به_عشق_علی #تا_ابد_بر_این_عهدیم
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪