🔻 انقدر توی سر و کله هم زدهاند که یک گوشه ولو شدهاند. به امید این که از خستگی بیهوش بشوند و بتوانم در آرامش به کارهایم برسم، پاورچین پاورچین سراغ لپتاپم میروم؛ اما ناگاه لباسم از چند سو کشیده میشود. دخترها به لباسم آویزان شدهاند.
- خاله بیا باهامون بازی کن!
سر هردوشان را میبوسم و میگویم: نمیشه. امروز خیلی کار دارم. باشه برای یه روز دیگه.
هردو در یک حرکت هماهنگ، حالتی مظلومانه به نگاه و چشمانشان میدهند و لب برمیچینند.
- تو رو خدا!
- آخه واقعا امروز سرم شلوغه...
💢 کلیپ عید غدیر هنوز کار دارد. معرفی کتابهای عید غدیر هم آماده نیست و فقط یک روز دیگر وقت دارم. یکی از دخترها جعبه بازی «اونو» را به سمتم میگیرد: فقط یه دور!
بالاخره مقاومتم مقابل نگاههای مظلومانه و لبهای غنچهشان میشکند. انگشت اشارهام را در هوا تکان میدهم و میگویم: فقط یه دور باشه؟
ذوق میکنند و مینشینیم به بازی. پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد، خودم را زود میبازانم که سراغ کارهایم بروم؛ اما دوباره دستم را میگیرند و با حالتی مثل گربهی شِرِک نگاهم میکنند و دلم را میبرند. میگویم: نه! باور کنین کار دارم.
نگاهشان مظلومانهتر میشود و لبشان برچیدهتر. خودشان را به من میچسبانند و دستهاشان را دور کمرم حلقه میکنند.
💭 ناگاه یادم میافتد برای بچههای مردم هدیه به مناسبت غدیر گرفتهام و همه فکر و ذکرم آگاه کردن بچههای مردم درباره غدیر است، ولی این دوتا بچه که بغل گوشم در خانه هستند اصلا یادشان نیست عید غدیر کی بود. از خودم خجالت میکشم که جشن غدیرم را به بیرون خانه محدود کردهام و حواسم به خانواده خودم نیست.
💡 فکری در ذهنم جرقه میزند: باشه. به عنوان عیدی عید غدیر یه دور دیگه بازی میکنیم.
جیغ خوشحالی میزنند و میگویند: میخوایم گروهی باشیم!
آه از نهادم بلند میشود. این دوتا بروند توی یک گروه، بازیِ ده دقیقهای را یک ساعت کش میدهند. محکم میگویم: نه!
خودشان را بیشتر لوس میکنند.
- خواهش! خواهش! خواهش!
- باشه. ولی به شرطی که بگین روز غدیر چی شده؟
یکیشان سریع میگوید: امام علی جانشین پیامبر شد.
مثل معلمها حرفش را اصلاح میکنم.
- امام علی از اول جانشین پیامبر بودن، ولی روز غدیر پیامبر اینو برای چندمین بار به همه اعلام کردن.
بازی شروع میشود و اینبار من میبرم. با شادیِ پس از پیروزی، خیز برمیدارم به سمت لپتاپ که دوباره دستم را میگیرند: یه دور دیگه!
- پس باید دقیقتر توضیح بدین روز غدیر چی شده؟
هردو نخودی میخندند. دختر کوچکتر میزند به بازوی بزرگتر و میگوید: من دینیم خوب نیست، تو بگو.
دختر بزرگتر هم کمی به مغزش فشار میآورد و نتیجه نمیگیرد. کلههاشان را به هم نزدیک کردهاند و درحالی که از خنده ریسه میروند، سعی میکنند با همفکری جوابی درخور سوال من پیدا کنند. دختر بزرگتر دست به دامن علامه گوگل میشود و درباره غدیر جستوجو میکنند. صدای غشغش خندیدنشان و مسخرهبازیهایشان خانه را برداشته. دختر بزرگتر صفحه گوشی را میچرخاند به سمت من و میگوید: بیا بخون ببین چی شده!
سایت ویکیشیعه است. میگویم: نچ، قبول نیست. خودت بخون برام.
با هم و با تپقهای بسیار، متن را میخوانند و میخندند. انقدر میخندند که روی زمین ولو میشوند. آخر هم نمیدانم درست فهمیدند قضیه را یا نه. مهم نیست.
📚 میروم به اتاق و کتابهایی که به مناسبت غدیر برای بچهها خریده بودیم را تقدیمشان میکنم، همراه یک جفت گوشواره چوبی. قرار میشود که امشب باهم کیک بپزیم و ببریم برای همسایهها. یک دور دیگر، اونو میشود طلبشان که باز هم برد با من است؛ آن هم با اختلاف بسیار.
✍ ش . شیردشتزاده
#غدیر1402 #فقط_به_عشق_علی
#پیام_بر_غدیر_باشیم #بانوی_نقش_آفرین
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪