‌✨ چند آیه تا زندگی؛ روایتی از سرکار خانم زهره قادری روایت دختری که فرصت دوباره پیدا کرد تا با قرآن زندگی کند. 🗒 متن روایت: _آذین؟. .. آذین مرادی خودکشی کرده؟! خبر خودکشی آذین اونم اول صبح بدجور بهمم ریخته بود. قلبم با ریتم بالای ۱۰۰ تا شروع به تپیدن کرد و من فقط هاج و واج به دهن مدیر چشم دوخته بودم که داشت خبرای دست اولو یکی یکی تو صورتم پرتاب میکرد! باورم نمیشد اون دختر شیطون و کُرد زبان، با اون چشمای وحشی، دیگه سر کلاس بهم زل نزنه و برای دوستاش گیانم گیانم نکنه! خانم صولتی که انگار فشارش بیشتر از من افتاده بود، بی حال روی صندلی نشست و گفت:" خداروشکر بحران رو رد کرده. امروز فردا قراره مرخص بشه. کی فکرشو میکرد بخاطر دوستی با یه پسر و مخالفت با خانواده دست به این کار بزنه؟" نمیخواستم رشته درد و دلاشو پاره کنم ولی حال آذین برام مهم تر از هر چیزی بود. وقتی فهمیدم شرایط جسمیش رو به بهبودیه و خانواده اش میخوان اوضاع رو عادی جلوه بدن...نفسی به آسودگی از سینه ام خارج شد. من آذین رو خوب می شناختم. تنهایی برای اون مثل یه خودکشی دوباره ست که باید برطرف بشه. کاری که من باید خودم انجامش میدادم! دقیق یادم نیست...شاید یه هفته بعد بود یا بیشتر، طرفای زنگ دوم، که آذین ، با مچِ باند پیچی شده و سری رو به پایین وارد کلاس شد. این دفعه دیگه خبری از لهجه شیرین کردی و شیطنت هاش نبود. فقط سکوت بود و سایه ای تیره که زیر چشم هاش رو گود انداخته بود. اون زنگ و زنگ های بعدش من دیگه هیچی نمیفهمیدم. فقط میخواستم درسشون تموم شه و آذین رو بیارم پیش خودم تو اتاق مشاوره. اینکارو هم کردم! ولی وقتی جلو روم نشست، تازه فهمیدم چه وظیفه سنگینی رو دوشمه. این دختر از درون مرده بود. صدای شکستن قلب و روحش حتی به گوش منم می رسید! نه گریه میکرد نه بغض داشت... هیچ! فقط سکوت مطلق. اونجا بود که تنها یه چیز به ذهنم رسید! قرآنم رو از داخل قفسه کتاب بیرون کشیدم و جلو روی هر دومون باز کردم. شروع کردم، چند آیه ای بلند خوندن تا اینکه خودم محوش شدم. انگار آیات قرآن داشت دل آشوبی خودم رو از بابت این دختر تسکین میداد. بغضی که تو دلم بود حزنی به صدام داد که باعث شد، زیاد ادامه ندم ولی ... در کمال تعجب وقتی سرم رو بلند کردم، آذین رو دیدم که صورتش از پهنا خیس اشکه! همین بود! همونجا فهمیدم، فقط معجزه کلام این کتابه که میتونه این دختر رو نجات بده. بغلش کردم. نمیخواستم مستقیم به صورتش نگاه کنم و خجالتش بدم. عوضش بهش گفتم:" خدا بهت یه فرصت دیگه داده..حالا خودت ببین چقدر دوست داره. مطمئن باش میبخشدت." بغضش ترکید . گفت خسته ام... گفتم میدونم. دستاشو گرفتم و به قرآن اشاره کردم:"مسکن خستگیت این کتابه. از امروز هرروز بعد از کلاسات بیا اینجا دوتایی با هم قرآن و تفسیر کار میکنیم. مطمئن باش جواب سوالاتت اینجاست." سری تکون داد و ساکت کنارم نشست. مثل موجود بی دفاعی که به دیواری محکم تکیه کرده، اونم میخواست به کتاب خدا اعتماد کنه. ر البته که نتیجه این اعتماد و توکل هم شیرین تر از هر چیزی بود. وقتی که آذین مرادی، نرم نرمک، به خدا و کلامش نزدیک تر شد و روحیه شادابیش رو بدست آورد.. وقتی که اتفاقات گذشته رو ریخت دور و باور کرد که خدا بخشنده تر از اینه که بنده گناهکارشو کنار بذاره... اون روز بود که من دوباره همون دختر چشم وحشی و شاداب رو دیدم که داشت با همون لهجه شیرین کردی برای دوستاش شیرین زبونی میکرد. البته این بار با چادری روی سر..و لبخندی که جوونه‌ی کاشته شدن قرآن توی قلبش بود. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor