مسیر نور؛ روایتی از سرکار خانم فاطمه جام‌سحر روایت تشکیل یه موسسه قرآنی که موسسه قرآنی برتر کشور شد و دو حافظ تربیت کرد. 🗒 متن روایت: + فاطمه جان..! فاطمه خانم..! شنیدی خبرا رو؟ با تعجب نگاهی به فریبا و اشک تو چشماش انداختم. چادرش نصفه مونده بود روی سرش و با وضع هول و شادابی جلوم سبز شده بود. خندیدم و گفتم چیشده، که با خوشحالی گوشی و خبری که توی یه سایت پخش شده بود، گرفت جلوم. نگاهی به عنوان انداختم. " سرکار خانم فاطمه جام سحر، مدیر برتر موسسه قرآنی طاها..." با خوندن اوایل خبر، سریع گوشی خودم رو از داخل کیف در آوردم. چندین تماس بی پاسخ داشتم و مشخص بود میخواستن چیزی که منتظرش بودم رو به گوشم برسونن...به ثمر رسیدن گلی که خیلی سال پیش با مشقت تمام به تنهایی توی خاک کاشتم. فریبا کنارم نشست و تبریک گفت. از خوشحالی اون به عنوان یکی از مدرسین قرآنم خوشحال تر شدم. گفتم:" میدونی الان از چی بیشتر از همه خوشحالم؟" گفت:" از اینکه مدیر برتر شدین؟؟" خندیدم و ضربه کوچیکی به شونه اش زدم." معلومه که نه دختر! از اینکه موسسه کوچیکمون داره اسم و رسم دار میشه. داره بزرگ میشه و به ثمر می شینه." فریبا زانوهاشو بغل گرفت و بهم زل زد. انگار میخواست داستانی رو گوش کنه که خودمم دوست داشتم تعریفش کنم... " چندین سال پیش که توی حوزه علمیه تدریس میکردم، نمیتونستم قبول کنم کارم همینه..بیشتر میخواستم. دلم میخواست خودم با دستای خودم آیه های قرآن رو تو قلب بچه ها بکارم. برای همین اینجا رو باز کردم. اون موقع خیلی کوچیک بود. هیچی نداشتم. همه میگفتن، بابا برو همون حوزه تدریستو بکن! چی چی برای خودت میخوای بیای موسسه بزنی ! مگه الکیه؟ منم گوش نکردم. شروع کارم فقط با ۵ تا قرآن آموز بود. ۵ تا فریبا! از یکی شهریه نمیگرفتم. از دو تاشون دونه ای ۵ تومن و اون دوتای دیگه ۷ تومن. فکرشو کن! همه پولم هم تقریبا میرفت واسه کرایه رفت و آمدم. اون موقع هیچ فکر نمیکردم این موسسه بشه طاها. طاهایی که الان جز موسسات قرآنی برتره. نمیدونستم که لیاقت این سمت رو دارم یا نه..لیاقت هدایت قلب های این طفل معصوم ها با آیه های نور...ولی شد." فریبا نگاهی دل نشین بهم انداخت و گفت:" حتما اون ۵ تا دختری هم که اولین شاگرداتون بودن، الان به جایی رسیدن؟" چشمکی بهش زدم و گفتم:" میشناسیشون مریم و زهره دو تاشون همکار خودتن، بقیه هم حافظ شدن." چشای فریبا از تعجب گرد شد و خنده ای از ته دل کردیم. نفسی به آسودگی از ته دل بیرون دادم و به لوح های تقدیر دیوار رو به روم خیره شدم. مقام هایی بودن که بچه های این موسسه در طی این سال ها بدست آورده بودن. حالم خوب بود، شاید خیلی بهتر از سالهای قبل. قرآن و جاری کردن آیاتش توی رگ و ریشه این بچه ها قشنگ ترین انتخابی بود که میتونستم توی عمرم داشته باشم، مسیری که هر بار به عقب برگردم، باز هم انتخاب همیشگیمه! مسیر نور. 📝 نویسنده: هانیه پارسا | 🎙 | روایتگر بانوان کنشگر مسجدی 🔸@radio_banoor