📚📚📚 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 فریاد زدم: «هنری!» و کاغذ تلگراف را بالای سرم تکان‌تکان دادم. توی تلگرافش گفته بود بیا بوستون و پیشم بمون. پیشم بمون. نگفته بود بیا دیدنم. گفته بود بیا پیشم بمون. البته خوب می‌دانستم رفتن و ماندنم آزمایشی و موقت است. مامان همیشه می‌گفت با این‌همه کاری که سرش ریخته، فرصت نمی‌کند مراقب من هم باشد. باید هرطورشده بهش ثابت می‌کردم دیگر بزرگ شده‌ام و از پس کارهایم برمی‌آیم و می‌توانم از خودم مراقبت کنم. مامان قبلاً گفته بود: «می‌دونم، الا، می‌دونم حس می‌کنی منصفانه نیست اما یه روزی تو هم بزرگ می‌شی.» و بالاخره، آن روز رسیده بود؛ امروز همان روز بود. وقتش رسیده بود به مامان ثابت کنم که می‌توانم غذا بپزم و خانه را تمیز کنم و حتی زندگی را برایش راحت‌تر کنم. دیگر بزرگ شده بودم و جلوی دست و پایش را نمی‌گرفتم. 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚 ماه بلند آسمان 🖋کارین پارسونز 📚 @rafighaneh_hmd