🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... « پارت سی و هشتم»
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... « پارت سی و نهم» 🌷🌷🌷 " از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی.. _ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.. از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده... " تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم... فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم... _ وای به کلی یادم رفته بود... نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد... 😳😳 محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!! " محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم... با هم حرکت کردیم که محمد گفت : " امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!! _ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅 " واقعا ؟؟!! _ اره واقعا... " پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄 _ بریم... سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام... محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد... بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم... بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه.. _ بله مهران چکار داری ؟؟!! + امیر داداش کجایین شما ؟؟!! _ رو نیمکت نشستیم خب... + خب کدومشون ؟؟؟ _ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!! + خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁 _ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت... + باشه اومدم.... ... ... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄ 💫💫💫💫💫💫💫