🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅
#داستان_آموزنده
🔆اسکندر و دیوژن
🌱هنگامیکه «اسکندر»، بهعنوان فرمانده کل یونان انتخاب شد، از همهی طبقات برای تبریک نزد او آمدند، امّا «دیوژن» حکیم معروف، نزد او نیامد.
🌱اسکندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود، وقتی احساس کرد که افراد فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد، خیره کرد، ولی هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد، نگذاشت و شعار بینیازی و بیاعتنایی را همچنان حفظ کرد.
🌱اسکندر به او سلام کرد و گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو!»
🌱دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم؛ من دارم از آفتاب استفاده میکنم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرف تر بایست!»
🌱این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند!
امّا اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرورفت.
🌱پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که حکیم را مسخره میکردند، گفت: «بهراستی اگر اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم.»
📚روایتها و حکایتها، ص 39 -داستانهای پراکنده، ج 2، ص 66
✔
@RAHEKHODA 🏴