🥀لشگر فرشتگان / بخش اول 💚 به رنگ زندگی الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسه‌مان، آن کتابچه را به من داد! شاید چون می‌دید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم.؛ داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را می‌خواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم می‌کرد؛ کنجکاوی‌هایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز. کتابچه در میان کتاب‌های دفتر بسیج مدرسه‌مان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی. آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمی‌کرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی می‌رسید، ذوق می‌کردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود. زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگی‌نامه شهدای زن. عبارت گنگی بود ⁉️ اصلا مگر زن‌ها شهید می‌شوند؟ شهادت مال مردهاست که می‌روند جنگ. شهیدها آدم‌های خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی. اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و... خاطراتشان عجیب بود. حساسیت‌شان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. ❗️هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همان‌جا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانم‌ها هم شهید می‌شوند! نمی‌دانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر می‌کردم، یک جرقه‌ای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم! صرفا یک جرقه بود؛ خیلی درباره‌اش فکر نکردم. یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون می‌رفتیم که گفت: من حس می‌کنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هسته‌ای می‌شی و میان ترورت می‌کنن و شهید می‌شی! صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقع‌ها می‌خواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هسته‌ای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید! باز هم جدی‌اش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: زنان هم شهید می‌شوند. ادامه دارد ... 🖋شکیبا شیردشت‌زاده ┈┈••✾••┈┈ 💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی) ⏩@rahesevvom