🌹🍃سه دقیقه در قیامت🍃🌹 (قسمت سی‌ام_نشانه ها) 🌷پـس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام،نمی‌دانستم چطور ممکن است، لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم،ایـشان هـم اشـاره کـرد کـه در ایـن حالت مکاشفه که شما بـودی، بـحث زمان و مکان مطرح نبوده، لذا بعید نیست که بـرخی مـــوارد مـــربوط بــه آیــنده را دیــده بــاشید. 🍁بـعد از ایـن صحبت، یـقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد،یکی دو هـفته بـعد از بـهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مـصدوم شـد و چـند روز بعد، دار فانی را وداع گفت،خیلی ناراحت بـودم، امـا یـاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گـفت: 🌷 ایـن بـاغ بـرای مـن و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می‌شود،در یکی از روزهای دوران نـقاهت، بـه شـهرستان دوران کـودکی و نـوجوانی سـر زدم، بـه سراغ مسجد قدیمی محل رفـتم و یـاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد. 🍁یـکی از پـیرمردهای قـدیمی مـسجد را دیدم، سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مـسجد شدیم،یـکباره یـاد صـحنه‌هایی افـتادم که از حساب و کتاب اعمال دیـده بـودم،یـاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضـایت مـن، ثـواب حـسینیه‌اش را بـه من بخشید،ایـن افـکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد، همین‌طور در مقابل چـشمانم بـود، بـا خـودم گـفتم: 🌷بـاید پـیگیری کنم و ببینم ایـن مـاجرا تـا چـه حـد صحت دارد،هرچند می‌دانستم که‌مـانند بـقیه مـوارد، این هم واقعی است،اما دوست داشتم حـسینیه‌ای کـه بـه مـن بـخشیده شـد را از نـزدیک بـبینم،بـه آن پـیرمرد گفتم: فلانی را یادتان هست؟ همان که چهارسال پیش مرحوم شد، گـفت: بله، خدا نور به قبرش بباره،چقدر این مرد خوب بود. 🍁ایـن آدم بی‌سر و صدا کار خیر می‌کرد،آدم درستی بود،مثل آن حاجی کم پیدا می‌شود، گـفتم: بـله، امـا خـبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حـسینیه؟! گـفت: نـمی‌دانم، ولـی فلانی خیلی با او رفیق بود، حتماً خبر دارد،الان هـم داخل مـسجد نـشسته... ادامه دارد... ➕درایتا‌، سروش‌و روبیکا‌ به راهیان‌نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]