🌹🍃سه دقیقه در قیامت🍃🌹 (قسمت بیست‌ویکم _ شهید و شهادت)👇 🌷در جايی ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم،تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم، من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه برای خريد جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.من کشته شدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... 🍁اما مهمترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتی به سمت منزل می آمديم، از يک كوچه باريک وتاريک عبور می‌كرديم، از همان بچگيگی شيطنت داشتم، با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زديم و سريع فرار می‌كرديم! 🌷يه شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم،وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يک چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی‌شد. يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار می‌کنی ادامه دارد... ➕درایتا‌ و سروش‌ و روبیکا‌ به راهیان‌نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]