موضوع :عاشقانه 👇👇👇👇👇 صدای پرندگان و گنجشک ها از لابلای درختان خرما کم شده بود آرام آرام هوا زیبایی های طلوعش را ازدست میداد و به جایش گرمای آفتاب بیشتر میشد پرده ی خیمه کنار رفت خالد با چشمان پف کرده از خیمه بیرون آمد چشمانش را ریزکرد و به اطراف نگاهی کرد بابی حوصلگی دستی به سرتراشیده اش کشید و با پا گلیم پراز خاک جلو خیمه را جابجا کرد از زیر گلیم گیوه هایش را پوشید و به سمت برکه ی آب رفت کنار آب نشست وصورتش را شست از همان کنار از داخل کیسه مشتی گندم برداشت وداخل لانه ی کبوتران ریخت پایش را به مکرم زد که دقیقا زیر لانه ی کبوتران خوابیده بود _مکرم ... مکرم برخیز گردن شکسته مکرم کمی جابجا شد و دوباره به خواب رفت خالد دوباره لگدی به اوزد و باتندی گفت: برخیز مردک مگر ارباب نگفته بود خوشم نمی آید زیر لانه ی کبوتران بخوابی؟ مکرم باسرعت از جاپرید و با دلهره گفت: ارباب بیدارشده؟ _نه ولی چیزی نمانده تا بیدارشود برخیز دست وصورتی بشور و گوسفندان را آذوقه بده مکرم متکایش را مچاله کرد و گفت فقط چند لحظه چشمانم راببندم خودم بیدارمیشوم خالد سری تکان داد وبه سمت لانه ی مرغ وخروس هارفت سنگ بزرگی از جلو لانه برداشت مرغ ها وخروس ها به فاصله ی کمی لابلای علف زار و نخل های خرما پراکنده شدند خالد ظرف آب آنهارا از لانه بیرون آورد که صدای طالب طباخ آمد _خالد ارباب بیدارشده؟ خالد به طباخ نگاهی کرد و گفت:نه طالب بیا تا من دیگران را بیدار میکنم ظرف آب مرغ هارا تمیز کن یک نفر را بفرستم در این اطراف پرسه ای بزند و خبری بیاورد طباخ جلو خیمه نشست و گفت: هنوز زود است بگذار خود توبه که بیدارشد باشنیدن این جمله خالد از جاپرید و گفت:ای وای بیچاره شدم _چه شده خالد؟ خالد دوان دوان به سمت خیمه ی توبه دوید و درراه گفت:دیشب توبه گفته بود ساعتی پس ازطلوع آفتاب بیدارش کنم اصلا یادم نبود هنوز به خیمه نرسیده به سمت طباخ دوید وگفت:طالب خداخیرت دهد برو بچه ها رابیدارکن ارباب بیدارشود و آنها خواب باشد تا شب فقط توبیخشان میکند طالب سر تکان داد و به خیمه برگشت خالدبی معطلی واردخیمه ی توبه شد سریع به سمت تخت رفت توبه به شکم خوابیده بود و صدای خروپف اودر خیمه پیچیده میشد خالدآهسته دست برشانه ی توبه گذاشت وآرام گفت:ارباب ... ارباب ... برخیزارباب چیزی تاظهرنمانده توبه روی تخت جابجاشد گلیم بر سرش کشید وگفت: خداخفه ات کند خالد چرا نمیگذاری خواب وامانده ام به دلم بنشیند _شرمنده ارباب خودت گفتی بیدارم کن هنوز حرف خالدتمام نشده بود که انگار خواب چشمان توبه را گرفته بود خالد دوباره شانه ی توبه را تکان داد وگفت:ارباب برخیز وقتی برگردی خوب میخوابی صدای خواب آلودتوبه آمد _مگر قراربود کجابروم؟ خالداز توبه فاصله گرفت وگفت:چمیدانم هرجا میخاستی بروی برخیز اگر خواب بیفتی دادوبیدادت را برسرمن مادر مرده خواهی گرفت خودت دیشب گفتی قبل از چاشت با ابومحمدشاکری وعده داری توبه گلیم را کناری انداخت ودستش را بین محاسن بلندش برد وهمانطور که صورتش را میخارید،گفت: آفتاب طلوع کرده؟ _آری چیزی تاچاشت نمانده _ای نادان من گفتم بعدازطلوع بیدارم کن حالا بیدارم میکنی؟ توبه دوید و پیراهن بلندمشکی را از روی زمین برداشت تا بپوشد خالد غرغرکنان گفت:خدایا پناه بر تو منکه گفتم دیربیدارشوی با من دادوبیدادخواهی کرد _حرف هایت را بگذاربرای بعد بگو اسبم را زین کنند _بله ارباب _عجله کن خالد باید تا چاشت نشده در شهر باشم _ابومحمد که جایی نمیرود ارباب چرا اینقدر عجله _ابومحمد و خبرمرگش بااوکاری ندارم که دیروز میگف فردا بروم خبر مهمی دارد خالد آمد از خیمه خارج شود توبه گفت: خالد اسب خودت راهم زین کن حوصله ی تنهارفتن راندارم لبخندی برلب خالد نقش بست و سری تکان داد به قلم : @rahimiseyed