موضوع: عاشقانه همه از خواب بیدارشده و مشغول به کاری بودند توبه از کنار برکه برخاست و از دست خالد پارچه ی نرم را گرفت و ریش بلندش را خشک کرد به داخل خیمه رفت دستار سیاه رنگی برسرش نهاد خنجر مروارید نشانی به شال کمرش بست به جلو خیمه آمدچکمه اش را پوشید عبدالله برایش اسب زین شده ای آورد وگفت:کجا می روی؟ _باکسی قراری دارم _ما به چه کاری مشغول شویم توبه غضبناک به برادرش نگاه کرد و گفت:به هرغلطی که روزهای دیگرمیکردید مشغول شوید کسی را بفرست ببیند دراطراف کدام کاروان نزدیک است تا شما رد کاروانی بزنید من برگشتم عبدالله سرش را تکان داد افسار اسب گرفت وتوبه سوار اسب شد عبدالله دست بر زانوی توبه نهاد وگفت:میخواهی من هم بیایم؟تنها نرو ابن سلمان ودارودسته اش منتظرند تا تورا تنها ببینند _هه!پسرسلمان اگر جراتش داشت تاکنون ضربه ای به من زده بود. خالدسوار یک مرکب به آنهانزدیک شد. توبه به عبدالله نگاه کرد و گفت:باخالدمیروم عبدالله از آنها فاصله گرفت توبه افسار را تکان داد و حرکت کرد خالد هم به اسبش ضربه ای زدو سعی کرد تا از توبه عقب نماند * پس از ساعتی تاختن وارددوازه ی شهر شدند بدون معطلی از بازار برده فروشان گذشته و مسیر را به سمت میدان اصلی شهر کج کردند تا به بازار سرپوشیده ی یمنی ها رسیدند هردو هم زمان از مرکب پیاده شده هنوز وارد بازار سرپوشیده نشده بودند که دوشرطه(سربازحکومتی)ازانتهای بازارسرپوشیده می آمدند توبه سریع مسیرش را را عوض کرد و همانطور باافسار اسبش را دنبال خودش می کشاند صدای بلند جوانی تمام مسیر را پرکرده بود که میگفت: بیائید حیف از جوانی شما حیف است شما درخانه از این کنیزک ها نداشته باشید توبه ایستاد و به چندکنیزکی که با ریسمان دستانشان بسته بود نگاه میکرد جمعیتی از مردان ثروتمند درباره ی کنیز ها باهم سخن میگفتند توبه به کنیزی تقریبا سی ساله چشم دوخته بود کنیزی لاغراندام با صورت کشیده مقداری از موی سرش پریشان از کنارشقیقه هایش آویزان بود کنیز لابلای جمعیت متوجه نگاه توبه شد او هم چشم از نگاه پر از جذبه ی توبه برنمیداشت خالد آهسته پرسید: به چه خیره شده ای ارباب؟ توبه باچشم وابرو کنیز را نشان داد وگفت: یادت می آید راه برکاروانی که به سمت بنی النضیر میرفت بستیم اسماعیل به کنیزی دل بسته بود و التماسش میکرد تا بااوبماند؟ خالد خوب به کنیزک خیره شد و سرش تکان داد و گفت:ها ها یادم آمد ،عجب! بیچاره چه به این روز افتاده آنجا با تکبر به اسماعیل میگفت من را پسرحاکم میخواهد تو که هستی که ابراز علاقه میکنی! توبه دستش بر قبضه ی خنجر فشار داد وگفت: حقت بود وقتی یک دلباخته را برنجانی خودت رنجیده شوی چقدر دلباختگی پرازنامردیست. سپس به اطراف نگاهی کرد وبه راه ادامه داد خالد آهسته پرسید :به اسماعیل بگویم همان کنیزی که میخاست دراینجاست؟ _گمان نمیکنم تا اسماعیل برسد این کنیزفلک زده بی صاحب بماند ولی توبه اسماعیل بگو خداراچه دیدی شاید روزگارچرخیده تا حق به حق دار برسد توبه خنده ای کرد و به سرعت راه رفتن افزود پس از بازار سرپوشیده هردوسوار اسب شدند و رفتند تا به کوچه ی وسیعی رسیدند دیوارهای بلند و رنگ شده ،خانه هایی که همه مشرف به کوچه بود دکان هایی که پر بود از زنهای اشراف زاده ای که وقت خود را با خریدن های متنوع پر میکردند توبه همانطور بدون اهمیت دادن به شلوغی کوچه راه خودش را میرفت تا جلو دکان ابومحمدرسید از مرکب پیاده شد و افسار به دست خالد سپرد خالد هم بی معطلی افسارهارا به میخ بلند جلو دکان بست توبه پر دستار از صورت باز کرد وبه راه افتاد جلو دکان زن فقیری نشسته بودو بادیدن توبه از جابرخاست جلو دوید وگفت: تو را به جان هرکسی که دوست داری یک مرحمتی به من داشته باش توبه با بی حوصلگی دست به شال کمر برد ودرهمی بیرون آورد زن با صدای لرزان گفت: درهم و دینار نمیخواهم پسرحمیر خودم حاضرم یک عمر خدمتت کنم توبه کمترین توجهی نکرد وبه راه افتاد زن انگار دوباره مایوس شده بود فقط قدم های توبه را نگاه میکرد توبه از بین چندزن دست فروش جلو دکان گذشت و به نگاه های هرزگی آنها توجهی نکرد پا رو پلکان دکان نهاد و وارد شد به محض ورود صدای ابومحمد بلندشد: _به به توبه بن حمیر بالاخره رسید. توبه اخم هایش را درهم کشید و گفت:پس تو گفته ای من امروز به اینجامی آیم و تمام زنهای مشهور راجمع کرده ای ابومحمد خنده ای کرد که صدای خنده اش تا بیرون دکان آمد و گفت:چه شده حالا مگر بد کردم گفتم شاید امروز خوش اخلاق بودی و خاستی به اینهمه خاطرخواهت توجهی کنی. توبه به دوسه زنی که درحال انتخاب پارچه بودند نگاهی کردو با انگشت سبیلش را ازروی لبهایش کنار داد و به ابومحمد خیره شد