ابومحمد از جا برخاست و ازگوشه ی دکان ظرفی پر از کشته ی زردآلو کرد و با خنده گفت:کاردنیا برعکس است همه ی مردها دنبال این عروسک های جلو دکان من هستند وآنهادنبال تو به خدا کاش یه جو از قد وقیافه وجبروت تورا من داشتم _حالا که نداری پس یاوه گویی هایت را تمام کن بگو با من چه کاری داشتی؟ ابومحمد ظرف پراز کشته را به سمت خالد درازکرد وگفت:بیا خالد جلو اربابت بگیر و بعد برایش یک شربت عسل آماده کن ابومحمد دست توبه را گرفت وبرکرسی کنار دکان نشستند و گفت:کاری خاصی نداشتم گفتم بیایی ببینمت باچشمانش به مشتری ها اشاره کرد توبه نگاهی به مشتری ها کرد و متوجه شد تااینهاباشند ابومحمدسخنش را نخواهدگفت خالد از پشت دکان آمد و گفت:راستی ابامحمد خوب شد یادم آمد چندین خروس فروشی دارم اگر میخواهی مشتری ها از دکان خارج‌شدند توبه با دست به خالداشاره کرد که سکوت کند و نگاهی به ابومحمدکرد وگفت: بنال ببینم چه خبری داری ابومحمد دهانش را به گوش توبه چسباندوگفت: والی شام برای حاکم یک کاروان هدیه میفرستد _خوب بفرستد به من چه ربطی دارد صدای درب دکان شنیده شد هردو به سمت درنگاه کردند زنی قدبلند باصورت پوشیده و نقاب دار به همراه یک غلام سیه چرده وارددکان شد چشمش را دور داد و به سمت پارچه های کتان رفت ابومحمداز جابرخاست و بایک لبخندگفت:بفرما دخترم درخدمتم بهترین پارچه ها داریم از آذربایجان و ترکمن پارچه ی پنبه هم داریم از اهواز زن بدون توجه به حرف ابومحمد یک پارچه برداشت و به آن نگاه میکرد ابومحمد به توبه نزدیک شد ودرگوش اوگفت:توبه از توبعید است متوجه نشدی این کاروان پر است از انگشتر ها وجواهراتی که قراراست حاکم به فرماندهانش هدیه کند تازه تعداد زیادی کنیز هم همراه انهاست توبه لبخندی زد و گفت:مسیرشان کجاست؟ _مسیرشان را میپرسم ولی میدانم اکنون از موصل گذشته اند _سیرتاپیاز قضیه رابرایم پیدا کن خالد با دوکاسه شربت عسل آمد و مقابل توبه نهاد ابومحمد به کاسه هانگاه کرد و دوباره درگوش توبه گفت:این راهم بگویم حداقل دویست سربازحکومتی محافظ هستند _غصه ی آنها نیست فقط جا ومکانشان بدانم _توبه!من به توگفتم ولی بدان که درگیری با اینها یعنی امضا مهرقتلت به دست حاکم تواگر هم پیروز شدی باید فراربرقرار ترجیح دهی _توبه زاده نشده تا بترسد وبگریزد زن پارچه ای را به سمت ابومحمدآورد و یک کیسه درهم به ابومحمد داد و گفت:ببینید بایدچند درهم بیشتر بدهم ابومحمد شروع به شمردن درهم ها کرد زن به ابومحمد گفت: آقا به این جوان بگویید همین اراده ی او که میخواهد مقابل حاکم بایستد تحسین دارد ولی کارش مردانگی نیست چشمان توبه گرد شد و غضبناک گفت کدام کار ما مردانگی نیست ضعیفه؟ _اگرضعیفه بودم جرات نمیکردم با تو دهان به دهان شوم حاکم ظالم است و کنیزکان را میخواهد به دوستانش هدیه دهد توهم کنیزکان را میدزدی اگر مردی آنها را به خانه وزندگی برگردان وگرنه توهیچ فرقی باحاکم نداری! زن این را گفت سپس به غلامش گفت برویم عمرو! به قلم: @rahimiseyed