مکرم به خنجر ذغال هارازیروروکرد چشمانش هراسان بود ولی مشتاق به پیروز شدن خالد نگاهی به مکرم کرد وآهسته گفت:مکرم ذغال داغ است میسوزاند ولی اگر برای رسیدن به یارباشد ارزشش رادارد پس مردباش مکرم که تازه میخواست جوانی و بیست سالگی را تجربه کند سری تکان دادوبه اشاره ای با خنجر ذغال بزرگی به بالا پرت کرد همه ازترس به عقب رفتند و مکرم بسیار ماهرانه دستش رازیر ذغال گرفت و فریادی زد توبه دمنوش را سرکشید و به مکرم نگاه میکرد مکرم دستش را مشت کرد و فریاد بیشتری زد چشمانش پرازاشک شده بود ولی ذغال را رهانمیکرد مسلم صدا زد مرحبا مکرم تارسیدن یک لحظه مانده خالد صدا زد:مکرم ذغال را رها کن توبه میپذیرد ابراهیم به توبه نگاه کرد وگفت:قبول است؟ توبه سرش را تکان دادولبخندی زد مکرم دستش را بازکرد و خالد با عجله ذغالی که به دستش چسبیده بودرا برداشت و برزمین انداخت همه برای مکرم کف وسوت زدند توبه صدازد:آفرین مکرم بعدازکبوتربازی هنرنمایی و مردشدن هم بلدی مکرم بین خنده وگریه گفت:کنیزبرایم میخری؟ توبه سرش تکان داد و گفت: آری مسلم گفت:کنیزبرایت میخرد اما یک کنیز سیه چرده که بیست سال ازخودت بزرگترباشد باز صدای خنده فضا را پرکرد توبه باصلابت گفت:نه!برای مردی که حاضر باشد اینگونه پای رسیدن بسوزد بهترین کنیزش را میگیرم طالب طباخ دوید و دایره ای برداشت وشروع به دایره زدن کرد مکرم باشادی لودگی میکرد ناگهان توبه به آتش خیره شد و سکوتی وجودش را گرفت به قلم: @rahimiseyed