موضوع:عاشقانه شب از نیمه گذشته بود عبدالله وخالد کنار آتشی که از آن فقط ذغال های سرخ باقی مانده بود نشسته بودند عبدالله به آتش خیره بود و با چوب ذغال هارا جابجا میکرد مکرم یک‌مشت هیزم آورد و خاست برروی ذغال ها بگذارد تا آتش زبانه بکشد خالد صدازد هیزم ها را نسوزانی احمق میخواهیم برویم حیف میشود. عبدالله نگاهی کرد به خالد کرد و با خنده گفت: تو میخواهی بخوابی بخواب،این مکرم باآن قولی که توبه به او داده خواب به چشمانش نمی آید مکرم دست بر زانوی خالد نهاد وگفت:توبه کی به شهر میرود؟ خالد با عصبانیت دست مکرم را کنارزد وگفت:هرزمانی برود به تو ربطی ندارد عبدالله دوباره بالبخندی گفت:نگران نباش توبه یادش برود من به یادش می آورم که کنیزکی سفیدچهره باموی بلند و اخلاقی نیکو برایت خریداری کند مکرم بدون هیچ صحبتی روی زمین نشست عبدالله دوباره به آتش خیره شد وگفت:به نظرت برادرم ازچه ناراحت شد و به خیمه اش رفت؟ _برادرت از چیزی ناراحت نشد یعنی از ما ناراحت نشد من میدانم چه چیزی او را محزون کرد _نه اگر میدانستی تاکنون گفته بودی خالد تکه چوبی را شکست و روی ذغال ها انداخت و گفت:من توبه را بزرگ کرده ام معنای تمام نگاه هایش را میدانم _هه تو توبه رابزرگ کرده ای کذاب؟تو‌هنوز ده سال نشده که توبه تورا ازبازاربرده فروشان طائف خریداری کرد تازه گذشته ازاین به گمانم دوسه سال ازتوبه کوچک‌تری! _مهم این است که میدانم توبه چه مشکلی دارد عبدالله به خیمه ی توبه نگاهی کردوگفت:تاجایی که ما میدانیم توبه کمبودی ندارد راهزنی اش را میکند ثروتش را دارد صدها خاطرخواه بین زنها و کنیزکان دارد تازه بین مجالس شعرا هم جایگاه خاص خودش را داشته و پیش همه ی آنهاعزیزاست. خالد از جا برخاست و گفت:میروم ببینم اگر خواب است بیایم برایت بگویم عبدالله سرش تکان داد و خالد اهسته پرده ی خیمه را کنار زد و داخل خیمه ی توبه شد ناگهان صدای توبه برخاست:مگر طویله است که بدون اجازه می آیی مردک؟ خالد بادلهره گفت:آمدم ببینم چرا اخم هایت را در هم کشیدی ورفتی؟ توبه از همان روی تختش فریاد زد:آخرش خفه ات میکنم خالد این را صبح میپرسیدی خالد به کنار توبه آمد ونشست دست توبه را گرفت وگفت:من تورا میشناسم وقتی یک چیزی آزارت میدهد اینگونه میخواهی بازمین‌وزمان دعوا راه بیندازی توبه به خالد نگاه کرد و گفت:میخواهم بخوابم الان وجود تو آزارم میدهد _تو اگر میخواستی بخوابی چرا از قبل نخوابیدی چشم به سقف خیمه‌دوخته ای و‌حرفهای مارا گوش میدهی _آنقدر بیکار نیستم حرف های امثال شما را گوش بدهم خالد از جابرخاست وگفت: باشد بخواب تا خواب ازچشمانت نرفته است. توبه دستی به صورتش کشید وگفت:غرورم شکسته‌شد یک‌دختر امروز اینگونه با من صحبت کرد خالد لبخندی به لب آورد و‌گفت:غرورت شکسته نشد توبه غضبناک نگاهی به خالد کرد وگفت:پس چه؟ _آن لحظه که به سمت دختر حمله ورشدی تا جواب کوبنده بدهی پس چرا جواب ندادی؟ _چون‌اوضعیفه بود و جواب دادن به او نشانه ی مردانگی نبود خالد سرش را تکان داد و گفت:اما من چهره ات را دیدم توبه سکوت کرده بود خالد کنارتوبه نشست وگفت:وقتی به او حمله ور شدی چشمانش رادیدی چشمانش را که دیدی دیگرنتوانستی سخنی بگویی توبه با عصبانیت از جا برخاست تااز خیمه خارج شود با تندی گفت:برخیز خالد برخیز وبه بسترخوابت برو اکنون هذیان میگویی توبه از خیمه خارج شد و خالد با لبخندرفتن توبه را نگاه میکرد. چند روزی گذشت توبه تمام لشکرش را برای حمله‌ به کاروان تجاری حاکم آماده میکرد مسلم و ابراهیم و مکرم درحال نعل کردن اسب های جنگی بودند تا در روز حمله مجهز باشند عبدالله ظرفی پر از انگور تازه و ظرفی شیر در یک سینی نهاده به سمت خیمه ی توبه میبرد تا پرده ی خیمه را کنارزد صدای فریاد توبه آمد:هرکه هستی سرجایت بمان. عبدالله بیرون خیمه ماندتاصدای اصابت خنجر به ستون خیمه به گوشش آمد آن وقت توبه صدا زد :چه میخواهی؟ عبدالله پرده ی خیمه را کنارزد وداخل شد توبه خنجری دردستش میچرخاند و به ستون وسط خیمه نگاه میکرد عبدالله سینی را گذاشت توبه صدا زد :از مقابل هدف کناربرو عبدالله کناری ایستاد توبه خنجر را پرتاب کرد به کنارستون خورد و برزمین افتاد با عصبانیت دندان هایش را برهم کشید عبدالله با تعجب پرسید:عجیب است که تو هدف را نشناختی توبه سرش را تکان‌داد وگفت:دراین چندسال سابقه نداشته من خنجر به هدف نزنم سپس کنارسینی نشست وخوشه ای انگور برداشت عبدالله هم کنارش نشست وگفت:عاشق شده ای؟ توبه خنده ای کرد وگفت:نه تاملی کرد وگفت:یعنی نمیدانم عاشقی چگونه است عبدالله گفت:چگونه ندارد عاشقی عاشقی است برادر