#رمان
#لیلای_توبه_قسمت_چهارم
موضوع:عاشقانه
شب از نیمه گذشته بود عبدالله وخالد کنار آتشی که از آن فقط ذغال های سرخ باقی مانده بود نشسته بودند عبدالله به آتش خیره بود و با چوب ذغال هارا جابجا میکرد مکرم یکمشت هیزم آورد و خاست برروی ذغال ها بگذارد تا آتش زبانه بکشد خالد صدازد هیزم ها را نسوزانی احمق میخواهیم برویم حیف میشود.
عبدالله نگاهی کرد به خالد کرد و با خنده گفت: تو میخواهی بخوابی بخواب،این مکرم باآن قولی که توبه به او داده خواب به چشمانش نمی آید
مکرم دست بر زانوی خالد نهاد وگفت:توبه کی به شهر میرود؟
خالد با عصبانیت دست مکرم را کنارزد وگفت:هرزمانی برود به تو ربطی ندارد
عبدالله دوباره بالبخندی گفت:نگران نباش توبه یادش برود من به یادش می آورم که کنیزکی سفیدچهره باموی بلند و اخلاقی نیکو برایت خریداری کند
مکرم بدون هیچ صحبتی روی زمین نشست عبدالله دوباره به آتش خیره شد وگفت:به نظرت برادرم ازچه ناراحت شد و به خیمه اش رفت؟
_برادرت از چیزی ناراحت نشد یعنی از ما ناراحت نشد من میدانم چه چیزی او را محزون کرد
_نه اگر میدانستی تاکنون گفته بودی
خالد تکه چوبی را شکست و روی ذغال ها انداخت و گفت:من توبه را بزرگ کرده ام معنای تمام نگاه هایش را میدانم
_هه تو توبه رابزرگ کرده ای کذاب؟توهنوز ده سال نشده که توبه تورا ازبازاربرده فروشان طائف خریداری کرد تازه گذشته ازاین به گمانم دوسه سال ازتوبه کوچکتری!
_مهم این است که میدانم توبه چه مشکلی دارد
عبدالله به خیمه ی توبه نگاهی کردوگفت:تاجایی که ما میدانیم توبه کمبودی ندارد راهزنی اش را میکند ثروتش را دارد صدها خاطرخواه بین زنها و کنیزکان دارد تازه بین مجالس شعرا هم جایگاه خاص خودش را داشته و پیش همه ی آنهاعزیزاست.
خالد از جا برخاست و گفت:میروم ببینم اگر خواب است بیایم برایت بگویم
عبدالله سرش تکان داد و خالد اهسته پرده ی خیمه را کنار زد و داخل خیمه ی توبه شد
ناگهان صدای توبه برخاست:مگر طویله است که بدون اجازه می آیی مردک؟
خالد بادلهره گفت:آمدم ببینم چرا اخم هایت را در هم کشیدی ورفتی؟
توبه از همان روی تختش فریاد زد:آخرش خفه ات میکنم خالد این را صبح میپرسیدی
خالد به کنار توبه آمد ونشست دست توبه را گرفت وگفت:من تورا میشناسم وقتی یک چیزی آزارت میدهد اینگونه میخواهی بازمینوزمان دعوا راه بیندازی
توبه به خالد نگاه کرد و گفت:میخواهم بخوابم الان وجود تو آزارم میدهد
_تو اگر میخواستی بخوابی چرا از قبل نخوابیدی چشم به سقف خیمهدوخته ای وحرفهای مارا گوش میدهی
_آنقدر بیکار نیستم حرف های امثال شما را گوش بدهم
خالد از جابرخاست وگفت: باشد بخواب تا خواب ازچشمانت نرفته است.
توبه دستی به صورتش کشید وگفت:غرورم شکستهشد یکدختر امروز اینگونه با من صحبت کرد
خالد لبخندی به لب آورد وگفت:غرورت شکسته نشد
توبه غضبناک نگاهی به خالد کرد وگفت:پس چه؟
_آن لحظه که به سمت دختر حمله ورشدی تا جواب کوبنده بدهی پس چرا جواب ندادی؟
_چوناوضعیفه بود و جواب دادن به او نشانه ی مردانگی نبود
خالد سرش را تکان داد و گفت:اما من چهره ات را دیدم
توبه سکوت کرده بود خالد کنارتوبه نشست وگفت:وقتی به او حمله ور شدی چشمانش رادیدی چشمانش را که دیدی دیگرنتوانستی سخنی بگویی
توبه با عصبانیت از جا برخاست تااز خیمه خارج شود با تندی گفت:برخیز خالد برخیز وبه بسترخوابت برو اکنون هذیان میگویی
توبه از خیمه خارج شد و خالد با لبخندرفتن توبه را نگاه میکرد.
چند روزی گذشت توبه تمام لشکرش را برای حمله به کاروان تجاری حاکم آماده میکرد مسلم و ابراهیم و مکرم درحال نعل کردن اسب های جنگی بودند تا در روز حمله مجهز باشند عبدالله ظرفی پر از انگور تازه و ظرفی شیر در یک سینی نهاده به سمت خیمه ی توبه میبرد تا پرده ی خیمه را کنارزد صدای فریاد توبه آمد:هرکه هستی سرجایت بمان.
عبدالله بیرون خیمه ماندتاصدای اصابت خنجر به ستون خیمه به گوشش آمد آن وقت توبه صدا زد :چه میخواهی؟
عبدالله پرده ی خیمه را کنارزد وداخل شد توبه خنجری دردستش میچرخاند و به ستون وسط خیمه نگاه میکرد عبدالله سینی را گذاشت
توبه صدا زد :از مقابل هدف کناربرو
عبدالله کناری ایستاد توبه خنجر را پرتاب کرد به کنارستون خورد و برزمین افتاد
با عصبانیت دندان هایش را برهم کشید
عبدالله با تعجب پرسید:عجیب است که تو هدف را نشناختی
توبه سرش را تکانداد وگفت:دراین چندسال سابقه نداشته من خنجر به هدف نزنم
سپس کنارسینی نشست وخوشه ای انگور برداشت
عبدالله هم کنارش نشست وگفت:عاشق شده ای؟
توبه خنده ای کرد وگفت:نه
تاملی کرد وگفت:یعنی نمیدانم عاشقی چگونه است
عبدالله گفت:چگونه ندارد عاشقی عاشقی است برادر