موضوع:عاشقانه آن روز توبه سرخوش بود و خوشحال فکرش آسوده و حوصله اش زیاد انتهای بازار مردجوانی با یک گاری ایستاده بود و باقالی میفروخت توبه ایستاد و به جوان خیره شد جوان بلافاصله پرسید: باقالی برایتان بریزم جناب توبه؟ _آری چند کاسه بریز. جوان بلافاصله از زیر گاری چند تا کاسه سفالی سبزرنگ درآورد با یه قاشق چوبی باقالی داخل کاسه ها ریخت کاسه ی اولی را توبه گرفت و باقی کاسه هارا عبدالله و خالد ومکرم گرفتند توبه از بین شال کمر خنجر کوچکی درآورد و سر آن را به باقالی ها میزد و دردهان میگذاشت چند دانه که خورد متوجه یک زن شد که به او چشم دوخته بود دختربچه ی کوچکی هم کنارش ایستاده بود توبه جلو رفت و کاسه را به دست دختر داد زن لبخندی به لب آورد وگفت: این بهترین لحظه برای من است جناب توبه توبه خنجرش را بین شال کمر نهاد و چنددرهم بیرون آورد و سه درهم به زن داد وگفت: برو و اینجا نمان! زن با اشتیاق سه درهم را گرفت وگفت:همین دختر طعامی بخورد برمیگردم. توبه به کنار گاری باقالی فروش آمد و درهم های باقی مانده را به او داد و به سمت میدان اصلی شهر به راه افتاد آرام آرام قدم میگذاشت و به لباس هایی که کنار میدان به فروش گذاشته بودند نگاه میکرد کمی که رفتند عبدالله را صدا زد عبدالله جلو آمد وگفت:بله برادر _به بازار فروش کنیزان برو الان لحظه ی غروب است و قیمت کنیزان را ارزان تر میگوید برو و برای این بیچاره کنیزی بخر عبدالله به مکرم نگاه کرد و سخنی‌نگفت توبه از شال کمر دوکیسه ی سکه به عبدالله داد و آهسته گفت:این بیچاره که همیشه آواره است و ازدواج نخواهدکرد پس کنیزی بگیر که بتواند زندگی برایش بسازد عبدالله لبخندی زد و به مکرم گفت بیا جوان بیا که بخت با تو یاراست عبدالله و خالد ومکرم به راه افتادند توبه مکرم راصدازدوگفت: گاهی دوای سوختن رسیدن به مطلوب است ولی مکرم مراقب باش که هرسوختنی دوایی ندارد چشمانت را باز کن و ببین کجا و برای چه‌وبرای چه کسی میسوزی خالد برگشت و به توبه نگاه کرد عبدالله بااین جمله فقط سر پایین انداخت توبه به سمت خانه ی سلیمان رفت درب خانه باز بود وتوبه وارد شد مرد قد بلندی از جا برخاست و گفت:خوش آمدی توبه بنشین برایت طعامی بیاورم زنی با موهای پریشان باعجله از حجره ای بیرون آمد وگفت:توبه؟ توبه به اینجا آمده؟ زن به وسط حیاط آمد وتوبه را مقابل در دید تا او رادید صدا زد:عجیب است توبه بن حمیر به اینجا آمده _باز نیامده گله‌و‌شکایت شروع کردی عجوزه؟ _هه تو هرچه‌دوست داری بگو مهم این است چشمانت دنبال من است توبه بی اعتنا برروی خشت های جلو یک ایوان نشست یکی از جوانان صدا زد:همینی که میگویی عجوزه همه ی اشراف خواهانن که در مجالسشان رقاصی کند توبه نگاهش را از سمت زن گرفت و به جوان گفت: ابوفتاح کجاست؟ _نمیدانم گمانم در مطبخ باشد زن نزدیک توبه آمد وگفت:با ابوفتاح چه کاری داری؟نکند باز فکرجنگ با کسی به سرت آمده توبه سرش را تکان داد و گفت:همانی که تو گفتی _ توبه کی تو آدم میشوی؟هنوز زخم شمشیری که به کمرت خورده بود خوب نشده باز سر جنگ باکسی داری _برو ضعیفه به جای عجز وناله ابوفتاح را صدا بزن بیاید زن با ناراحتی صورتش را درهم کشید و پی ابوفتاح رفت لحظه ای بعد پیرمرد فربه و درشت هیکلی آمد وبا لبخند صدا زد:ها توبه باز چه کسی موی دماغت شده توبه از جا برخاست و در گوش ابوفتاح گفت: کسی موی دماغم نشده میخواهم از کسی راهزنی کنم که تاکنون کسی با او درآویزنشده، جگر شیر میخواهد برای این نبرد چشمان ابوفتاح به صورت توبه خیره مانده بود توبه آهسته گفت:حاکم ابوفتاح درفکر فرورفته بود بعداز تاملی گفت:نمیگویم چنین کاری نکن فقط میگویم چه در کاروان حاکم دیده ای که حاضری بااوسرشاخ شوی؟ توبه لبخندی زد و گفت:آفرین پیرمرد هنوز کله ات کارمیکند امشب با کسی وعده دارم وبایدبروم بزودی بازمیگردم وخواهم گفت هدفم چیست زن رقاصه کاسه ای انار دانه شده به سمت توبه گرفت توبه چنددانه اناربرداشت زن چشمانش را خمار کرد وگفت:با که قرارداری نامرد؟ توبه چنددانه اناررا دردهان ریخت‌وگفت: با یک کنیز زیبارو زن دوباره صورتش را مچاله کرد و از توبه دور شد ابوفتاح صدا زد ترش نکن ضعیفه امشب مجلس شعراس توبه هم به آنجا میرود توبه بدون آنکه سخنی بگوید دستی برای ابوفتاح‌تکان داد و از خانه خارج شد به قلم @rahimiseyed