کوچه های تاریک وخلوت شهر خبر میداد که آهسته آهسته سرما باعث فرار مردم از کوچه ها شده همه به کرسی ها پناه میبردند توبه بر اسب سفید رنگش سوار بود و کوچه ها را پشت سر میگذاشت ناگهان جلو یک کوچه دو سه نوجوان کنار آتش نشسته بودند توبه از مرکب پیاده شد و به راست وچپ خودش نگاهی کرد یکی از نوجوان ها پرسید:های عمو چه میخواهی؟ توبه به آنها نگاهی کرد و گفت: خانه ی جدیدابوسعیدِ شاعردرباری همینجاست؟ یکی از نوجوان ها برخاست و با دست انتهای کوچه ای را نشان داد وگفت:ببین عمو به انتهای کوچه که رسیدی یک ایوان میبینی که دورش گچکاری شده همان خانه ی ابوسعید است توبه دستش را به شانه ی نوجوان زد وگفت:خداخیرت دهد بنشین کنار آتش تا سرمااذیتت نکند نوجوان‌سینه سپر کرد وگفت:سرما کوچک ترازاین حرف هاست که بخواهد ما را بترساند توبه لبخندی زد وگفت:آفرین برشجاعتت ولی یادت باشد وقتی یک بزرگ چیزی گفت حتما از تو بهتر و بیشتر روزهای سردوگرم دیده نوجوان هیچ‌نگفت و نشست توبه افسار را کشید وبه سمت کوچه راه افتاد یکی از پسر ها فریادزد: تو هم جزء شاعرانی هستی که مهمان ابوسعید هستند؟ توبه برگشت و نگاهی‌کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد کمی جلوتر رفت به همان ایوان گچکاری شده رسید درب چوبی خانه باز بود پیرمردی جلو درب ایستاده به احترام توبه سر خم کرد وگفت:خوش آمدید جناب توبه! توبه لبخندی زد وگفت:شعرا آمده اند؟ _اکثریت آمده اند جناب ابوسعید منتظر شماست توبه لباسش را مرتب کرد و از خورجین اسب شیشه ی کوچکی درآورد سر آن را باز کرد بوی مشک سفید پیچیده شد کمی انگشتش را به عطر زد و لباسش و محاسنش را معطر کرد مرد جوانی بیرون آمد و افسار اسب را گرفت توبه وارد صحن خانه ی ابوسعید شد یک حیاط خشتی که بوی محبوب شب همه ی خانه را پر کرده بود پیرمرد جلوتر رفت و درب سالن را برای توبه باز کرد توبه چکمه از پا درآورد و وارد راهرو شد صدای ساز و آواز خواندن به گوش می رسید چندقدمی که رفت سالن بزرگی بود جمعیتی نزدیک به سی چهل نفر نشسته بودند و کنیزکان و بردگانی که مشغول به پذیرایی بودند ابوسعید بالای یک کرسی نشسته بود تا توبه را دید از جابرخاست و گفت:بالاخره آمدی برادر؟ همه برای توبه از جا برخاستند توبه برای همه دست بر سینه گذاشت و سلام کرد سپس تا کنارابوسعید رفت ابوسعید دستش را گرفت و اورا کنارخود نشاند ابوسعید اشاره کرد به جوان آواز خوان وگفت:ادامه بدهید دوباره آوازخوانی شروع شد و همه ی شاعران به آواز خوان نگاه میکردند ابوسعید سر درگوش توبه کرد وگفت:شعرهایت زیباترین شعرهاست اما افسوس که تو آنچه گفته ای از غارت و حمله وجنگ است یک شعرنگفته ای که بشود برای کنیزکان خواند توبه خنده کرد وگفت:چه باید کرد من دائما صبح وشبم با غارت میگذرد مانند شما در جمع کنیزان خمارچشم و شاعران دل نازک نیستم ابوسعید خنده ای کرد و مشتی بر بازوی توبه زد توبه به رقص بردگان چشم دوخته بود که ابوسعید پرسید:تازه ترین شعرت را کی گفته ای؟ _دوروز پیش _موضوعش چیست؟ توبه خنده ای کرد وگفت:مثل همیشه از غیوربودن جنگ آوران گفته ام _یک بار هم شعری نگفتی به درد مابخورد در این موقع کنیزکی سینی پراز پذیرایی آورد تاجلو توبه بگذارد توبه نگاهی به کنیزکرد وکنیزک هم بالبخندنگاهی به توبه نمود وقتی چشمان کنیز را دید انگار تمام غم ها به دلش آمد انگار دوباره غصه ای که چندی بود در حال فراموشی اش بود در دلش تازه شد آری چشمان زیبای کنیز او را به یاد چشمان بی مثال دختری انداخت که در دکان ابومحمد با او بحث کرد توبه انگار دیگر درآن مجلس نبود دستی بر پیشانی نهاد و به هیچ شعری گوش نمیکرد ناگهان دست ابوسعید که به شانه اش خورد نگاهی به اطراف کرد عمرو که از ریش سفیدان بود صحبت میکرد و میگفت:هرمجلسی که شاعربزرگی چون توبه باشد دیگر شعر خواندن ما یاوه گویی است همیشه اشعار شما جناب توبه زینت مجالس ما بوده _ازشما تشکر میکنم جناب عمرو _تشکر لازم نیست پسرحمیر خواهشمندیم برایمان شعری بخوانید تا به وجد بیاییم از آن اشعارحماسی و قهرمانانه توبه به اطراف نگاهی کرد و از جابرخاست او نمیدانست چه می خواهدبخواند ابوسعید بالبخند‌گفت:من قبل از این نیز پرسیدم توبه گفت میخواهد اشعار حماسی برایمان بخواند توبه سر به زیر انداخت و گفت:(درقالب شعر عربی)چشم ها انگار با انسان ها سخن میکنند چشم ها پر است از راز و فریبندگی چشم هایش مرا دنبالش کشاند وه که چه چشم پر از صلابتی داشت دلبرزیبایی که مرا اندرز نمود اندرزش برجانم نشست و کلامش غرورم را شکست و رفتنش دلم را شکست و من دیوانه ی آن چشمان شدم ابوسعید از جابرخاست وبرای توبه کف زد و گفت:مرحبا توبه مرحبا شک ندارم که این شعر را اکنون گفتی _آری ابوسعید الان این شعر به ذهنم آمد