رمان موضوع:عاشقانه شهر به اندازه ی کافی شلوغ بود یک کاروان شترهای پر ازبار وارد شهر شده بودند و مردان ثروتمند وزنان خوش‌گذران منتظر ایستادن کاروان برای خرید بهترین پارچه ها و سفال های زیبا بودند کنار بازار دو مرد با قیافه های عجیب خروس های جنگی خود را به هم انداخته بودند توبه گوشه ای ایستاده وبه جنگ خروس ها نگاه میکرد عبدالله وخالد کنارش به اطراف نگاه میکردند عبدالله به کاروان شتر ها خیره بود وگفت: عجب اجناسی باراین بی زبان هاست توبه با بی حوصلگی به کاروان نگاهی کرد و سخنی نگفت ناگهان کسی از پشت چشمان توبه را گرفت توبه زیر لب گفت:به گمانم مکرم باشی لحظه ای گذشت آن شخص دستش را از روی چشم توبه برنداشت توبه که حوصله ای نداشت گفت:دستت را بردار من وقتی برای این کارهای کودکانه ندارم صدای مرد بلندشدکه با خنده: آرام باش مرد آرام، چرا از شمشیرت خون‌میچکد توبه به پشت سر نگاه کرد ابوسعیدشاعر بود با خجالت گفت: شمایید جناب ابوسعید مارا شرمنده کردید صدای خنده ی ابوسعید پیچید وگفت:هرکس سر طنازی بادیگران شروع کند اگر سرزنش شود خودش را باید مقصر بداند ابوسعید شانه های توبه را گرفت و باهم به قدم زدن پرداختند ابوسعید آهسته گفت:لحظاتی است تو را میدیدم چشمانت جنگ خروس ها را میدید ولی انگار چشمانت را به تمسخر گرفته ای آنقدر که فکر وخیالت جای دیگر بود _نه جناب ابوسعید فکرم سمت این کاروان تجاری بود _هه !کاروان تجاری صحبت امروز است شب گذشته را چه میگویی که وسط شعر خواندن خیره به درب خانه مانده بودی و مانند مرد عاشقی که سالها درعشق میسوزد ازچشمان زیبایی میخواندی توبه لبخند تلخی زد _آن‌کیست توبه؟برایم بگو شاید بتوانم برایت کاری کنم یعنی حتما میتوانم توبه تسبیح دانه درشتش را از بین شال کمر جدا کرد و دور انگشتانش چرخاند وگفت:نه ابوسعید از لطف شما سپاسگذارم پای کسی درمیان نیست ابوسعیدشانه بالاانداخت وگفت:به هرحال من درخدمتم دست توبه را فشرد و از آنان جداشد عبدالله پرسید:چرا نگفتی؟ شاید بشناسد و بتواند پیدایش کند _نه عبدالله شکی نیست میتواند کاری کند اما به محضی که بداند در جمع شاعران خواهد گفت ومن را عاشق صداخواهندکرد درحالی که من فقط یک چشم دیدم مردی ازروبروآمد وگفت:توهم برای خرید آمده ای توبه؟ _نه پسر حجاج مگر هرکس اینجاست برای خریدآمده؟ _ نه ولی حیف این کاروان تجاری که از آنهاخریدی نداشته باشی توبه به کاروان‌نگاهی کرد آن مرد صدازد:شنیده ام پارچه های متنوعی از سوریه آورده اند بهترین هدیه برای دخترانمان میشود توبه اعتنایی نکرد وبه راه افتاد عبدالله وخالد سرگرم سخن گفتن با او شدند و لابلای جمعیت توبه را گم کردند توبه آخر بازار منتظر آن دو ماند ولی خبری نشد انگار آن دو طرف دیگری دنبالش میگشتند توبه به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد از میدان خلیق که عبور کرد واردبازار سرپوشیده ای شد دکان ابومحمدباز بود توبه به سرعت قدم هایش افزود و رسید جلو دکان ابومحمد ابومحمد پشتش به درب دکان بود و باشاگردش صحبت میکرد توبه یک پایش راروی پله ی ورودی دکان گذاشت و به اطراف نگاه میکرد ناگهان صدای ابومحمد بلندشد: تو اینجا چه میکنی مرد؟گمان میکردم قبل از رسیدن این کاروان تجاری سوریه همه را تصاحب خواهی کرد _نه ابومحمد متاسفانه اصحاب من متوجه وجود همچین کاروانی نشده اند ابومحمد سری تکان داد وگفت:بیا داخل رفیق! _عجله دارم و باید به کاروان برگردم ولی از تو سوالی دارم ابومحمد به جلو دکان آمد وگفت:چه سوالی داری که تو را تااینجا کشانده؟ توبه به اطراف نگاهی کرد و به زمین چشم دوخت ابومحمد نشست و به چهره ی توبه نگاه میکرد _توبه _هان _چرا صمُّ بکم شدی سخنت را بگو توبه با صدای آهسته گفت:آن زنی که آن روز با من وتو بحث کرد را به یادداری؟ ابومحمد به زمین نگاهی کرد وگفت:زن؟کدام زن روزی صدها دختر وزن به دکان من سر میزنند _همان که به من گفت تو اگرمردی ابومحمد صدازد :هاااا یادم آمد یادم آمد چندین روز فاصله شده ولی خوب یادم هست توبه ساکت بود ابومحمد به توبه نگاه کرد وگفت:خوب حالا که چه؟ _آن دختر را میشناسی؟ _آری با پدرش سابقه ی رفاقت دارم توبه لبخندی به لب آورد ابومحمد خنده ای کرد وگفت:چه شده پسرحمیر بعداز چندروز سراغ اورا میگیری ،نکند گلویت پیش او گیرکرده است؟ _فضولی نکن مرد فقط بگو او کیست؟ ابومحمد از جا برخاست و به داخل دکان رفت و گفت:او لیلاست _لیلا؟ _آری لیلا دختر عبدالله اخیلی توبه سربه زیر انداخت و زیر لب گفت:لیلای اخیلیه به قلم @rahimiseyed