رمان موضوع:عاشقانه ابومحمد از اتاق داخل دکانش بیرون آمد و ظرفی که در آن چند سیب زمینی آب پز شده بود دردست داشت ظرف را مقابل توبه گذاشت وگفت:بیا توبه دراین هوا سیب زمینی میچسبد توبه به سیب زمینی ها نگاه کرد و یک سیب زمینی کوچک برداشت ابومحمد هم مشغول به پوست کندن از سیب زمینی شد وگفت:پس فکرت مشغول لیلااست! _اورا میشناسی؟ _آری دخترعبدالله گفتم که با پدرش سابقه ی دوستی دارم توبه نمک از ظرف برداشت و روی سیب زمینی ریخت و‌گفت: ازدواج کرده؟ _هه نه برادر لیلا معلوم نیست آخر چه کسی را انتخاب میکند بس که خواستگاران درب خانه ی عبدالله را کوبیده اند توبه لبخندی زدوسرتکان دادو وگفت:پس ازدواج نکرده ناگهان توبه سربلندکرد وباعجله گفت: خانه اش...خانه اش کجاست خانه ی عبدالله کجاست ابومحمد؟ _آرام باش مرد من گفتم خواستگار دارد نگفتم که همین امشب عروسی میکند توبه متوجه شد نباید اینگونه دلبسته شدنش را اظهار کند سیب زمینی دردهان گذاشت وهیچ نگفت _میدان صلیب میدانی کجاست؟ _ها آری آخرین میدان قبل از دروازه ی دمشق آنجا بازار انگشتر فروشان است بارها وسیله فروخته ام _همانجا کوچه ای است که مشهور است به کوچه ی انگور _انگور؟ _آری انگور زیرا وسط کوچه درخت انگور است ناگهان عبدالله و خالد باسرعت وارد دکان ابومحمدشدند توبه و ابومحمداز جاپریدند عبدالله صدا زد:توبه اینجایی تو ما جان به لب شدیم _چرا مگر چه شده؟ خالد خم شد و دستانش را بر ران پاهایش گذاشت و نفس نفس میزد ابومحمد دوید و به بیرون دکان نگاهی کرد و گفت: چه شده عبدالله؟ _وسط بازار بودیم که سربازان حاکم با یک نفر حرف میزدند شنیدیم که میگفتند توبه بن حمیر اینجا دیده شده و ما دنبال او هستیم توبه بلافاصله یقه ی پیراهن خالدرا گرفت وگفت:چرا به اینجا آمدید پس؟ _نگران‌نباش ارباب ماراندیدند عبدالله گفت:ما مخفیانه ازبازار خارج شدیم اسب ها را برداشتیم خالد گفت احتمالا اینجاباشی _بسیارخوب چهره ها را ببندید به مخفی گاه برمیگردیم توبه بلافاصله از دکان خارج شد عبدالله سری برای ابومحمد تکان داد و خارج شدند ابومحمد به کنار درب دکان آمد هر سه نفر به فاصله ی کمی گریختند لحظاتی بعد کنار میدان صلیب سه اسب سوار ایستادند توبه ازاسب پیاده شد وبه اطراف نگاه میکرد عبدالله‌پیاده شد وگفت:انگشتر برای فروش داری؟ _نه _پس اینجا چرا آمده ای پدر بیامرز مگر ازجانت سیر شده ای؟اینجا دائما سربازان حاکم رفت‌وآمد دارند _کمترصحبت کن عبدالله عبدالله سرش تکان داد و سوار اسب شد خالد از روی اسب خم شد وگفت: پی چه هستی اینجا ارباب؟ توبه چشمش به کوچه ای افتاد آن طرف میدان که دقیقا وسط کوچه درخت انگوری بود که شاخه هایش دوطرف کوچه را گرفته بود لبخندی به لب توبه نقش بست و گفت:دنبال آن کوچه ام هردو به کوچه‌نگاه‌کردند _ابومحمدگفت خانه ی پدر لیلا آنجاست _لیلا؟ _آری همان دختری که دردکان ابومحمددیده بودم عبدالله به سرعت پیاده شد و‌گفت:عجب پس بالاخره اورا شناختی الان صد قدم نزدیکتر شده ای توبه برگشت وگفت: برویم _برویم؟کجا ارباب تازه آمدیم _نه برویم اینجا ناامن است _اشتباه میکنی الان که تااینجا آمدی پی لیلا نمیروی! _نه نمیخواهم اکنون بااین سرووضع جلو بروم عبدالله خندید وگفت:تو جلو برو اصلا پیدایش کن ببین شاید ابومحمد میخاسته اذیتت کند توبه دوباره به کوچه نگاه کرد وگفت:چهره های خودرا باز نکنید و مراقب اطراف باشید اگر سربازان آمدند فرار کنید وعده ی ما مخفیگاه آنها به جلو کوچه رفتند توبه افسار اسبش را به سنگ کناردیوار بست چندین بار تا انتهای کوچه را نگاه کرد زنی چهره پوشیده جلو کوچه نشسته بود و حصیر میبافت توبه گوشه ی دستار از چهره باز کرد و‌به کنار زن آمد وگفت:ببخشید مادر کوچه ی انگور همینجاست؟ زن بسیار جدی به توبه نگاه‌کرد وگفت:مگر توبه چقدر کم سن وسال است که من را هم سن مادرخود میداند؟ توبه با تعجب به زن چشم دوخت زن گوشه ی شال سیاه رنگش را از چهره بازکرد زنی جوان با چشمان رنگی بود توبه به چهره ی زن خیره ماند و سپس به دستانش که مشغول بافتن حصیربود نگاه کرد و گفت:ببخش همشیره بافتن حصیر کار مادران است به همین دلیل گمان کنم سنت بالاباشد _من برای آنکه بیکار ‌نباشم حصیر میبافم و گرنه سنم به یقین کمتر ازتوبه است توبه دستارش را مرتب کرد وگفت:من را از کجا شناختی؟ _تمام مردم این شهر توبه بن حمیررا میشناسند آن هم بیشتر از وقتی که بالشکر حاکم درگیرشدی توبه باغرور سینه سپر کرد وسبیلش را مرتب کرد و گفت: شما ساکن اینجایی زن؟ _زن؟ نامم اعظم است توبه بار دیگر زن صدابزنی من میدانم با تو توبه باز با تعجب نگاه کرد و گفت:مرا ببخش تا کنون با با هیچ زنی جز این نگفته ام