توبه با سرعت از خیمه بیرون آمد عبدالله بالای تپه را نشان داد صدای زن بلند شد: دستت را بنداز وبه مااشاره نکن و گرنه دستت به صورتت دوخته میشود عبدالله با ترس دستش را انداخت توبه به زنها خیره بود دوباره زن صدا زد:آهای توبه آنچه صلاح داری تسلیم کن خالد بدون آنکه صورتش برگرداند گفت:ارباب میخواهی به نگهبانان اشاره کنی تیراندازی میکنند _نه گمان نکنم به قصد کشت و کشتار آمده باشند عبدالله آهسته گفت:پس برای چه آمده اند؟ _فکر میکنم در پی آزاد کردن کنیزها باشند توبه نگاهی به آنها کردو فریاد زد:ازما چه میخواهید؟ زنی از بین جمع زنها جلو تر آمد‌وصدازد:آمده ایم قلب توبه را ببریم توبه به عبدالله وخالد نگاه کرد وگفت:ایییین این صدا صدای لیلا بود _آری صدای لیلا بود ولی بر حذر باش مبادا لیلا را مجبور کرده باشند بیاید تا تورا بگیرند توبه لبخندی به لب آوردوگفت:نه به خدا لیلا اهل این سخن ها نیست توبه به سرعت به سمت بالای تپه دوید عبدالله صدا زد:نرو توبه توبه سر از پا نمی شناخت تمام زنها تیرو کمان ها را به سمت توبه نشانه گرفتند توبه به بالای تپه رسید زن صدا زد:مگر از جانت سیر شده ای پسر حمیر؟ توبه این بار مطمئن شد این صدای لیلاست نفس نفس زنان گفت:آمدم تا جانم را بستانی لیلا گوشه ی دستار از چهره باز کرد وبا لبخندگفت:پیروزی ات مبارک توبه! _دخترعبدالله گوشه ی بیابان کجا واینجا کجا؟ اعظم دستار از چهره باز کرد وگفت:میخواهی همینجا صحبت کنی توبه؟ ما را بین لشکرت راه نمیدهی؟ توبه خنده ای کرد و به کاروانش اشاره کرد وصدازد:خالد پرده ی خیمه رابازکن زنها به خیمه بروند اعظم همانطور که از تپه پایین میرفت گفت:فقط میرویم کمی بین لشکرش راه برویم زنها رفتند و توبه با لبخند به لیلا چشم دوخت وگفت: فکر نمیکردم در این دل شب آن هم جایی دور از آبادی شما را ببینم لیلا از زیر چادرش کیسه ی کوچکی در آورد وگفت:آنطور که معلوم است شما هنوز طعامی ندارید که به ما غذابدهید پس لااقل تو این کیسه را بگیر و نوش جان کن تا از گرسنگی رنگ از چهره ات نپریده توبه‌کیسه را گرفت و باز کرد درون کیسه پر بود از مغز پسته وبادام _ممنونم‌دختر عبدالله لیلا ابرو در هم کشید وگفت: اینگونه میخواهی من هم از این به بعد نامت را نمی آورم چرا نامم را نمی‌ آوری؟ _حقیقتش خجالت مانعم میشود _توبه و‌خجالت؟ توبه دیگر سخنی نگفت همانطور که بالای تپه قدم میزدند لیلا گفت:من هم تا کنون با هیچ مردی هم کلام نشده ام و تو اولین مردی هستی آن هم درون نامه برایت نوشتم توبه از نامه یادش آمد وگفت:ها راست گفتی درون نامه‌گفته‌بودی که من را دیده ای اما هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا همدیگر را دیده ایم لیلا خنده ای کرد وگفت:فقط من تورا دیدم آن هم یک سال ونیم پیش جلو بازار برده فروشان کنیزی را میکشیدند که به دربارببرند مردی از راه رسید و فریادی برسرسربازان زد وگفت:رهایش کنید آنها گفتنند این کنیز را برای پسر حاکم میخواهیم و آن مرد با شجاعت ایستاد وگفت رهایش کنید وگرنه تن های بی سرتان بر زمین‌خواهد افتاد آن کنیزرا از دست سربازان جدا کرد دو سرباز جلو آمدند ومانع شدند وآن مرد چنان ضرباتی زد که هردو با دست وپای زخمی گریختند توبه سرش تکان داد وگفت:آری در خاطرم هست از آن روز مخفیانه زندگی میکنم زیرا حاکم برای سرم قیمت گذاشته _آن موقع توگریختی ولی همه نام توبه بن حمیر را میگفتند خیلی دلم میخاست توبه را ببینم تا آنکه فهمیدم او راهزن است و افرادی زیر نظر دارد تمام فکر وذهنم شده بود آنکه بتوانم زمانی توبه را با توبه آشنا کنم بشود یک مردی که به راهزنی مشهور نباشد اعظم میگفت تو دلبسته شدی میگفتم نه ولی درحقیقت شبها از خدا دیدارت را تقاضا میکردم،بعد که کنیزم خبر داد تو در دکان ابومحمدی به او سه درهم هدیه دادم. اینبار توبه خندید وگفت:یعنی آن روز تو مرا میشناختی؟ لیلاسرش تکان داد وگفت:من از صحبت با مردان متنفرم توبه، فقط آن روز صحبت کردم تا ببینم چگونه آدمی هستی صدای اعظم از پایین آمد:آهای دختر صحبتت را کوتاه کن باید برگردیم توبه با عجله گفت:لیلا لیلا با لبخند گفت:بله توبه؟ _تو از کجا مکان ما را خبردارشدی؟ لیلا به پایین تپه نگاه کرد وگفت: اعظم به خالد سکه داده بود تا خبر پیروزی ات را برایش بنویسد و او نیز نوشته بود توبه اخم هایش را درهم کشید لیلا گفت:نه اصلا بدبین خالد نشو خالد فقط خبر پیروزی ات را گفت من خودم دانستم که تو برای بردن کنیز ها به سمت موصل میروی پیدا کردن راه موصل هم کاری نداشت لیلا به زنها اشاره کرد وگفت: برویم سپس رو به توبه کرد وگفت:میدانی چرا توانستم امشب را به اینجا بیایم؟ _نه لیلا _امشب خواستگاری برایم آمده بود پدر وبرادران سرگرم خواستگار اشراف زاده بودندمن با پدرم بحث کردم وبه اینجا آمدم تا برگردم حتما خواستگار رفته است