سرباز ایستاد و‌به پشت سر نگاه کرد توبه ادامه داد:حیف از تو که بزودی تکه تکه ات خواهم کرد سرباز لبخندی زد وگفت:حیف از چشمان تو توبه سرباز کمی به اطراف نگاه کرد وگفت: چشمانی که دل از رقاصه های شهر میبرد قرار است کور شود میدانی بعد از کور شدن میخواهی در میدان شهر آویزان شوی؟ _مردک من آنقدر اصحاب ورفیق دراین شهر دارم که اکنون حتما خانه به خانه را دنبالم میگردند اگر بو ببرند تو با من چه کردی زنده به گورت میکنند _زنده به گور؟من را؟اکنون که تو دراین سیاه چاله زنده به گور شده ای توبه،چشمانت رابازکن واطرافت را ببین. سرباز خنده ی معناداری کرد و از پلکان سیاه چاله بالارفت. به قلم @rahimiseyed