سرباز ایستاد وبه پشت سر نگاه کرد توبه ادامه داد:حیف از تو که بزودی تکه تکه ات خواهم کرد
سرباز لبخندی زد وگفت:حیف از چشمان تو توبه
سرباز کمی به اطراف نگاه کرد وگفت: چشمانی که دل از رقاصه های شهر میبرد قرار است کور شود
میدانی بعد از کور شدن میخواهی در میدان شهر آویزان شوی؟
_مردک من آنقدر اصحاب ورفیق دراین شهر دارم که اکنون حتما خانه به خانه را دنبالم میگردند اگر بو ببرند تو با من چه کردی زنده به گورت میکنند
_زنده به گور؟من را؟اکنون که تو دراین سیاه چاله زنده به گور شده ای توبه،چشمانت رابازکن واطرافت را ببین.
سرباز خنده ی معناداری کرد و از پلکان سیاه چاله بالارفت.
به قلم
#سید_محمد_تقی_رحیمی
#شرعا_و_قانونا_کپی_از_رمان_جایز_نمیباشد
@rahimiseyed