مردی که شلاق میزد به سرعت به کنارتوبه آمد بدن توبه را برگرداند و گوشش را روی قلب توبه نهاد و با تاسف گفت:مردک احمق با آنهمه جبروت وشهرت نتوانست شکنجه تحمل کند خودش را کشت سپس از جا برخواست و گفت کسی دست به جنازه ی این مردک نزند بروید یک گلیم بیاورید همین امشب باید این جنازه را به درخانه ی ابن عامر ببرم _چرا چنین کاری کنی ابن عامر منتظر فرصت کشتن توبه بود _نه نادان اکنون ببیند درزندان مرده گمان میکند مااورا کشته ایم باید هنوز که بدنش داغ است باهمین شال دور گردنش ببرمش _ابن عامر قبول نخواهد کرد الیاس کمی دور خودش دورزد وگفت:نمیدانم انگار خون به مغزم نمیرسد الیاس رو کرد به یکی از سربازان وگفت: توبرو با عجله گلیمی بیاور به سرباز دیگر نگاه کرد و‌گفت:بدون سرو صدا یک گاری آماده کن هردو سرباز از سیه چاله خارج شدند الیاس شلاق زن سکوت کرده و توبه را نگاه میکرد یکی از سربازان با گلیم واردشد الیاس گلیم را دور توبه پیچید و به سرباز گفت:روشنایی بیرون کم بود؟ _آری آتش گیره ها خاموش بود _عجله کن پایش را بگیر هرچه سریعتر باید تا قبل از رسیدن نگهبان صبح اینجا را ترک کنیم سرباز پای توبه و الیاس شلاق زن شانه ی توبه را گرفت و از پله های سیاه چاله بالارفتند سرباز دیگر گاری آورد بدن توبه را روی گاری گذاشته الیاس شلاق زن بر روی گاری نشست و به سربازان گفت: تا سپیده ی صبح همینجا بمانید اگر کسی آمد بگویید ما پایین سیاه چاله نرفتیم اگه به کسی چیزی بگویید به ضرر شماست این را گفت وسپس شلاقش را به الاغی که گاری رامیکشید زد و از باغ خارج شد به قلم: @rahimiseyed