|از‌بچگی‌نترس‌بود...| آرمان از بچگی خیلی نترس بود. یک روز باهم رفتیم استخر (حدودا سه ، چهار سالش بود) آمد سمتِ لبه‌ی استخر گفتم: آرمان جلو نرو ، می‌افتی‌ها! با همان زبانِ بچگانه‌‌اش گفت : میله رو گرفتم نیفتم. همین که آمد بشینه ، سر خورد و افتاد تو آب . من پریدم و آرمان رو از میانِ آب بیرون آوردم . وقتی حالش جا آمد ، انگار نه انگار که ترسیده باشه ، می‌خندید و می‌گفت : بابایی چقدر آب خوردم! _به‌روایت‌‌از‌پدرِ‌بزرگوارِ‌شهید ⚘️ 🕊