#خاطره
|ازبچگینترسبود...|
آرمان از بچگی خیلی نترس بود.
یک روز باهم رفتیم استخر
(حدودا سه ، چهار سالش بود)
آمد سمتِ لبهی استخر
گفتم: آرمان جلو نرو ، میافتیها!
با همان زبانِ بچگانهاش
گفت : میله رو گرفتم نیفتم.
همین که آمد بشینه ، سر خورد و افتاد
تو آب .
من پریدم و آرمان رو از میانِ آب بیرون
آوردم .
وقتی حالش جا آمد ، انگار نه انگار که ترسیده باشه ، میخندید و
میگفت : بابایی چقدر آب خوردم!
_بهروایتازپدرِبزرگوارِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے⚘️
#رهروانِراهِآرمان🕊