🔸داستان شدن من از “لانگ‏بیچ” کالیفرنیا چهار ساله که بودم، پدر و مادرم طلاق گرفتند و کمی بعد از آن، پدرم به شهر دیگری رفت و من، برادر دو قلو و خواهر کوچک ترم را با مادرمان تنها گذاشت. مادرم سخت کار می کرد تا بتواند خرجی ما را بدهد، ولی دست تنها و بدون تحصیلات عالی و مهارت های شغلی از عهده کار بر نمی آمد و مجبور بود به دستمزدهای پایین قناعت کند. تا این که بالاخره دوام نیاورد و ما برای ادامه زندگی به خانه پدربزرگم رفتیم.... 🔹به عقب برگردیم. پانزده ساله که بودم، مادرم در یک دوره کلاس اسلام شناسی در دانشگاه شرکت کرد و پس از مدتی شد. دو-سه باری با من هم درباره اسلام صحبت کرد، ولی بیش از آن، رفتارش بعد از مسلمان شدن توجه مرا جلب کرد، چون بسیار خوش رفتار شده بود و در سخت ترین شرایط پای اش می ایستاد. این تغییر، بذری در دل من کاشت که آن موقع متوجه نمی شدم. مادرم در سال 1986 مسلمان شده بود و 3 سال بعد، گذاشت... 🔸پرت نشویم. داشتم می گفتم که در اوج جوانی و لذت و موسیقی، درگیر افکار درونی شدم. نمی دانستم روحم دارد به سوی چه نقطه ای حرکت می کند... 🔻ادامه این داستان در سایت و لینک زیر rahyafteha.ir/23055/23055/ 🌐 @rahyafte_com