رمان گندم نویسنده:محمود مؤدب پور سال چاپ: 1385،نوبت چاپ: 11،تیراژ: 22000 نسخه شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد وذرفت طرف یه بوته گل رز.همون لباس تنش بودذکه دیدم موهاش خرمایی خوشرنگ بود تا نزدیک شونه ش.حرکاتش خیلی ظریف بود وقتی ازدکنارم رددشد یه عطر خوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف منو و گفت: انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم.مامانش همین الان تلفن کرد خونمون. سرمو تکون دادم. گندم-خیلی پسر بانمک و بامزه ایه نه؟ -آره،خیلی. گندم-تمام دوستام عاشقشن همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم! یه دفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم. گندم-هرجایی پا میذاره همه رو شاد می کنه و می خندونه آفرین و دلارامم عاشق شن البته آفرین بیشتر یعنی یه خیلی ام براش داره! سر مو دوباره تکون دادم .احساسی که توم ایجاد شده بود قوی ترشد!ازخودم بدم اومد!داشتم به کامیار حسادت می کردم! وقتی متوجه این حس شدم از خودم متنفر شدم!یه دفعه صورت کامیار رو توذهنم مجسم کردم تا چهره ش جلو نظرم اومد همه اون احساس از بین رفت. یه حال خوبی تو خودم دیدم کامیار از برادر برای من برادرتر بود برای همینم گفتم: -کامیار واقعا خوش تیپ و خوش قیافه س!تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه! گندم-اما یه خرده شیطونه! -نه!کامیار خیلی پسر خوبیه!اگه بشناسیش می فهمی من چی میگم دلی که کامیار داره هیچ کس نداره این پسر انقدر با معر فت و خوبه که من افتخار می کنم که باهاش فامیلم! گندم-انگارخیلی دوسش داری؟ -خیلی!تونمی دونی اون چه جور آدمیه یه انسان واقعی نگاه به این شوخی هاش نکن تو تموم زندگیم کسی رو مثل کامیار ندیدم واقعا با گذشت و فداکاره ! گندم-یعنی انقدر دوسش داری که توام براش همینجوری باشی؟ -آره یه خرده نگاهم کرد و گفت: -خوش به حالتون!چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن! -مرسی. گندم-راستی حال آقا بزرگه چطوره؟ -خوبه. گندم-شماها هرروز می بینینش؟ -تقریبا رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود منم همونجا واستاده بودم ونگاهش می کردم چطور تا حالا متوجه نشده بودم که گندم انقدر خوشگل وقشنگه! گندم-چرا واستادی؟! -چی کارکنم؟ گندم-خب بیا بشین! -کاردارم باید برم. شونه هاشو انداخت بالا منم زیر لب یه خداحافظی کردم و از اون ور رفتم طرف خونمون یه خرده که راه رفتم برگشتم و نگاهش کردم اون بلند شده بود و داشت می رفت طرف خونشون سرم رو انداختم پائین و رفتم و تا رسیدم به خونه دیگه در نزدم که از تو راهرو وارد خونه بشم از همون پنجره اتاقم پریدم تو و خودمو انداختم رو تخت نمی دونستم باید چی کارکنم؟ احساس کردم که گندمم از کامیار خوشش میاد کاشکی امروز کامیار منو دم خونه گندم اینا ندیده بود! حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی؟؟اگر این طوری باشه حتما به خاطر من صداشو در نمی آره و هیچی نمیگه حتما همینطوره! من کامیار رو می شناسم اگه بفهمه من از چیزی خوشم میآد امکان نداره طرف اون چیز بره!همیشه همین کار رو کرده! بلندشدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم روتخت.انقدر از خودم بدم اومده بود که نگو!چرا باید حتی برای یه ثانیه م که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم دیگه اصلا نمی خواستم به گندم فکر کنم !کامیار برام خیلی عزیز بود در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم،اون تنبیه شده بود! وقتی خیلی کوچیک بودیم ومن با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم،اون جریان روبه گردن گرفته بود و کتک خورده بود!وقتی از درخت زردآلو رفته بودم بالا و شاخه ش شیکسته بود اون گردن گرفته بود و تنبیه شده بود! حالا ممکنه که این خاطرات خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش وقتی کوچیک بودیم و هر کدوم این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه مون کنن واقعا برامون وحشتناک بود!