رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 وقتی به کافی شاپ پاساژ رسیدن طبق انتظار کیمیا مدیریت کافی با دیدن سبحان جلو اومد کمی حالت تعظیم گرفت و دست به سینه گفت خیلی خوش اومدین آقا سبحان بفرمایید سبحان تشکر کرد و گفت ممنونم آقا نیما یه جای دنج دارید ؟؟ دوست دارین داخل باشین یا بیرون فضای آزاد امروز هوا خوبه چند تا از صندلی‌ها رو بیرون گذاشتم کیمیا اشاره به میز و صندلی‌های فضای آزاد کرد و گفت بریم اینجا باهم به فضای آزاد رفتن کیمیا با صورت گرگرفته سمت صندلیا رفت باد خنکی به کیمیا خورد و باعث شد کمی بلرزه با هم نشستند و کیمیا گفت سردت که نیست سبحان کت چرمی‌اش را کمی کیپ کرد و در حالی که به چشم‌های کیمیا نگاه می‌کرد گفت من حاضرم تا خود شب اینجا بشینم و با تو صحبت کنم کیمیا با لبخند گفت تو به من خیلی لطف داری ممنونم که هوامو داری ولی سبحان یه چیزی بگم چی عزیز دلم بگو تو همه چی داری ثروت خانواده پولدار قیافه تیپ سبحان دستش رو به معنای ایست بالا آورد و گفت بسه بسه تا آخرشو خوندم میدونی چرا این حرفو می‌زنی چون عاشق نشدی اگر عاشق می‌شدی نه ثروت و نه فقر نه زیبایی یا زشتی ظاهری طرف برات مهم نبود چیز عجیب و غریبیه این عشق امیدوارم تو هم مبتلا بشی یعنی من اون روزو ببینم به جای من تو برای من تب می‌کنی کیمیا خندید ۲۰ دقیقه‌ای همینجور نشستند و راجع به عشق صحبت کردن سبحان گفت یه لباسم برای تولد بابام بگیر فکر کنم وقتشه عروس قشنگشو ببینه همین لحظه صدای گوشی سبحان بلند شد نگاه به صفحه گوشی کرد و خندید و با خنده گفت اینا تازه فهمیدن ما نیستیم و بعد گوشی رو وصل کرد و گفت الو سلام سبحان به حسین که پشت خط بود گفت که اونا هم بیان بالا کیمیا غرق تماشای منظره ساختمون‌های اطراف بود حسین و ایلیا زودتر از گلی و زهرا به کافی شاپ رسیدند و حسین گفت کی شماها جیم زدین من ندیدمتون... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸