🍃🍃🍃🌸🍃
#۶
#داستان_ایل_آی#فصل_۲
محمد در حالی که کنار آیدین نشست وغذای آیدین میداد گفت
__به دعواشون نگاه نکن
آیسو باهاش لج میکنه ولی در باطن خیلی دوسش داره و هواشو داره
همین امروز ندیدی تو خیابون وقتی پای آیدین پیچ خورد و من حواسم نبود
نمیدونی آیسو با چه مهارتی سریع دستشو گرفت و مانع افتادنش شد
خندیدم در حالی که برای محمد غذا میکشیدم گفتم
__ پس بچهام مثل خودم مهربونه
_ هم مهربونه هم دلسوز
با اینکه خودت شاهدی تا آنجا که میشد وسایل رفاهی و پول در اختیار آیسو گذاشتم ولی با این حال امروز از رفتارش هم تعجب کردم هم خوشحال شدم
وقتی آیدین به همه چیز دست میزد
آیسو از دستش میگرفت میگفت یه دونه کافیه یا میگفت اینا قیمتشون زیاده لازم نیست از اینا بخریم
باورم نمیشد یک بچه چطور میتونه اینطور مدیریت مالی داشته باشه
تو از قیمت مواد خوراکیها با آیسو صحبت کردی ؟؟؟
متعجب گفتم
__نه صحبت آنچنانی که بشینم و کامل براش توضیح بدم اصلاً سنش برای این حرفها نیست
گاهی در خوردن مواد خوراکی دیدم که اسراف میکنه مثلاً نصف خوراکی رو میخوره و نصفشو میندازه توی سطل آشغال
برای همینم گاهی بهش توضیح دادهام که برای خرید همین یه قلم خوراکی ساده بابا همیشه در حال کار است تا پول داشته باشیم
بهش گفتم که خیلیا نمیتونن مواد خوراکی مورد علاقه فرزندانشون رو تهیه کنند
شاید از این حرفهای من توی ذهنش تاثیر گذاشته
_نمیدونم اینکه یه بچه هفت هشت ساله معنی پول و رفاه یا اسراف رو بدونه خوبه یا نه ولی من راستش خوشم اومد
_آیسو سختی کشیدنهای منو دیده خودشم پا به پای من کار کرده هیچ وقت یادم نمیره طفلک بچهرو پشت قفسه ها یه پتو مینداختم تا بخوابه
آیسو معنی فقر و نداری خوب میدونه
اون شب حس های متضادی در من بود
از طرفی خدارو بخاطر وجود محمد و رفاه و آسایشی که برامون آورده شکر میکردم و هم از یادآوری اون دوران سخت عجیب دلم گرفته بود
با نوازش ها و حلاوت بودن با محمد از فکر و خیال بیرون اومدم و ته دلم برای آمرزش ابراهیم حمد وسوره ای خواندم
آیدین مثل این چند وقته نصفه های شب از خواب پا شد
سراسیمه خودمو به اتاق آیسو رسوندم و تخت لندی آیدین تکون دادم شیشه شیر آیدین پر از شیر ولرم کردم و آیدین نصفه نیمه نخورده دوباره خوابش برد
برگشتم اتاق خودمون محمد لحظه ای چشماشو باز کرد و خوابالو پرسید
____خوابید
کنارش دراز کشیدم و گفتم آره شیرشو خورد خوابید دیگه تا صبح راحت میخوابه
صبح وقتی دوباره با صدای آیدین بیدار شدم جای خالی محمد باعث شد اول نگاهی به ساعت بندازم
هنوز ۷نیم نشده بود فکر کردم محمد پایین و تو آشپزخونس ولی وقتی با آیدین خنده کنان پایین رفتیم اثری از محمد نبود
بربری گرم روی میز که دستمالی روش کشیده شده بود نشون میداد تازه رفته
زیر کتری روشن کردم همچنان که قربون صدقه پسرم میرفتم با گوشی محمد تماس گرفتم
خاموش بود احتمالا امروزم دادگاه داشته
برگشتم که برم آیسورو بیدار کنم دیدم دم در وایستاده و گوشی منم دستش بود
____مامان خاله آیناز پشت خط
با خوشحالی گوشی گرفتم و گفتم
____سلام خواهر کوچیکه رسیدین؟؟؟.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه#مشاوره#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c@Fatemee113 🍃🌸