🍃🍃🌸🍃
#رسوایی
با عباس سَر و سِری داری. این روزا حالمون خوب نیست بهارم مجبوریم به حرفاش
گوش کنیم. عباس خیلی هواخواه مادرشه اگه نرگس بره عباس هم میره اونوقت کمر
عموت میشکنه این بارم ببخش این بارم حلال کن تو رو آزردیم، هیچکس خبر نداشت
امشب چی قراره بشه حلالم کن که مادر خوبی برات نبودم مجبور شدم حرفاش رو
گوش کنم، نمی دونستم شوهرت میاد وگرنه نمی ذاشتم این جوری بشه ...
اعیان بود او نیز سر کلاف را گم کرده بود که مدام کلمات را می پیچاند. اشتباه که سن
و سال نمی شناخت آدمی جایز و الخطا بود و خطای خانواده ام مرا به دردسر انداخته
بود .
دستی در هوا چرخاندم که صدای فریاد عمو خان جون را هراسان کرد. از اتاق بیرون
دوید و من با ترس در کنج اتاق زانوانم را به آغوش کشیدم .
صدای داد و بی داد بهزاد بر سر زن عمو و تندی های عباس در برابر برادرانم می آمد و
من هر بار بیشتر به آن دو دیوار سرد تکیه می کردم .
-پاشو...
با دیدن قامت کشیده اش دست به دیوار گرفتم و به پا خواستم .
-من...
چنان طوفانی نگاه می کرد که لال شدم. ترس بود و ترس... تمامی حس هایم سرکوب
شده بود. از او به خودش پناه گرفته بودم. این مرد آرام نمی شد .
-تو رو خدا...تو روخدا صبر کن توضیح بدم بخدا مندستانش مانتوام را چنگ زد و سرش پایین آمد .
-میریم خونه .
به چهره اش چشم دوختم. تار میدمش، اشک هایم را پاک کرد، عصبی بود و دستانش
بی رحمی کردند و پوست نازک صورتم را به کزکز انداختند .
از وحشت و ترس در مرز سکته بودم. زن عمو چنان با تحکم و صدق همه چیز را گفته
بود که نمی دانستم چقدر می توانم با این تپق و لکنت حرف هایم را بگویم و راضیش
کنم .
-نریم... تو رو خدا من...
- از این خراب شده میریم بیرون و تو خونه برام حرف می زنی از الان تا اون لحظه هر
چی که داری جمع کن بهار چون اگه چرت و پرت تحویلم بدی زنده نمیزارمت .
بیرون اتاق، بهنام به این سو و آن سو می رفت و خان جون به کمک عمه لیلا سر پا
ایستاده بود. عمران مچ دستم را گرفته بود و کشان کشان می برد که خان جون راهش
را سد کرد .
-صبر کن پسرم...
عمران با قفسه ی سینه ای که بالا و پایین می شد ، از آن بالا به قد کوتاه خان جون و
حال زارش چشمی چرخاند نیاز نیست چیزی بگید بهار خودش زبون داره فقط من این مرد دیوانه را خوب بلد بودم و به عینه برایم آشکار بود که تحت هیچ شرایطی امشب از گناهم نمی گذرد .
خا ن جون ولوم صدایش پایین آمد و سر بلند کرد تا درخشش آبی هایش عمران را
مجاب کند .
-اون حرفایی که نرگس زد حقیقت نداره بهارم دست از پا خطا نکرده..
پوزخند یک طرفی اش بهزاد را کفری کرد .
-خطا که نکرده منتها این کاراش غلط اضافه بود که از من پنهون کاری کرده.
بهزاد از در خانه فاصله گرفت .
-که چی الان چیکار میکنی مثلا ؟
آن ها در تدارک یک دعوای حسابی بودند و من از شیشه های مستطیل شکل روی در،
عمو را میدیدم که مقابل زن عمو قد علم کرده بود و حرف می زد. کمی آن طرف ترش
مردی بود که امشب از چشمانم افتاده بود. او عاشقم نبود این را نه تنها مغزم که حتی
قلب ساده ام نیز در بوق و کرنا فریاد می زدند .
-پس مردی ببرش .
این را بهزاد گفت و عمران باز هم کج خندی تحویلش داد .
-من نمیبرمش خودش میاد .
با اعتماد بنفس این را گفت، اون نیز می دانست میروم چون دیگر دل خوشی در این
خانه نداشتم .
بس بود هر چه دل به دل این بی رحمان داده بودم، امشب اگر عمران نبود شاید بار
ادامه دارد...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸