🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_21
زمانی که چشمانم را باز کردم دوباره چهره نحس بهزاد رو دیدم شاید باورتون نشه اما من به معنای واقعی کلمه از بهزاد بدم میومد هرچند وقتی بیشتر فکر میکردم دلم به حالش می سوخت من میگفتم من نباید ازش متنفر باشم چون اون همسر منه و با توجه به اینکه معتاده و هر فرد معتاد بیمار محسوب میشه وظیفه خودم دونستم که کنارش بمون مزد جدا نشم ازش
بهزاد گفتم که اگه قول بده با من همراهی کنه و ترک کنه تو خونش میمونم و دوباره زندگیمون رو شروع میکنیم روزها میگذشت و من با فکر اینکه بهزاد ترک کرده زندگی رو میگذروندم در این زمان یک دو بار به خونه بابا رفتم و از عمو سعید سوالاتی را پرسیدم گله کردم که چرا به من نگفتند اونو گفتند که ام سعید این خواسته بود من هرروز افسردهتر میشدم و با یادآوری مادرم که حتی یک بار هم ندیده بودمش حالم بدتر میشد اما سعی میکردم تا کنار بیام این سرنوشت
کمکم لباسامو پوشیدم و از بیمارستان بیرون اومدیم بهزاد هنگ کرده بود که چرا من دوباره برمیگردم به خونه از طرفی به خاطر بهزاد و از طرفی به خاطر رودررو نشدن با خانواده ام و بخاطرمرگ پدرم حوصله این خونه رو دوباره نداشتم خونه ای که عمو سعید یا بهتره بگم بابام توش جون داد وقتی یاد نگاه های محبت آمیز شبه خودم میافتم خیلی غصه میخورم که چرا من از اون محبت های دخترانه نشان ندادم رسیدیم خونه و با بهزاد صحبت کردم
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
«
@ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"