📖 قصه_رفاقت ⛔️ (۱) چند هفته ای بود که یه سری از بچه ها تازه به جمع ما اضافه شده بودن و خیلی هنوز با ما نبودن. ماهم یه چهار پنج نفری بودیم که عادت داشتیم به یکی که تو جمع ما نبود به شوخی و تیکه می انداختيم. از قضا تو این زمینه خیلی باهم هماهنگ بودیم. اون روز هم یه بنده خدایی رو بقول معروف ایستگاه کرده بودیم و می خندیدیم و خودشم ناچارا لبخند می زد. تو حال خودمون بودیم که عباس رسید و بحث عوض کرد و با اون بنده خدا مثل یک رفیق چند ساله گرم گرفت. چند سال بود عباس می شناختم و می دونستم که الان از دست ما ناراحته، چند بار بهمون گفته بود که این کارمون زشته. اون اعتقاد داشت نباید بذاریم کسی تو جمع ما کنه، این های رو اصلا قبول نداشت. وقتی می فهمید طرف بچه خوبیه دیگه کار نداشت تو جمع ما هست یا نیست، دو روزه باهاش آشنا شده یا بیست ساله، سریع گرم می گرفت. شاید بخاطر همین عقیده و رفتارش بود که خدا خريدارش شد! ✅کانال رسم رفاقت 🔰 eitaa.com/joinchat/2365915136C4f9bcae19b