دلنوشتهٔ در سن ۱۸سالگی: «خدایا! کمکم کن تنها امیدم تویی خدا خوشا به حال شهدا. هروقت خاطرهٔ شهدا یا بعضی وقتها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیت نامهٔ آنها را پخش می کند حالم یک مقدار تغییر می کند به آنها، به آنها، به آنها، به و.... آنها غبطه می خورم. دوست دارم مثل شهدا باشم با ، ، ، ، ، اما کو ؟! کجاست همتِ من و که واقعا نامش برازندهٔ اوست. (کجایند مردان بی ادعا )؟؟؟ خدایا! می دانم که از من است. خدایا! می دانم که من خدایا! می دانم که من خدایا! می دانم که من قلب را رنجانده ام. اما خود می گویی که به سمت من . ام_خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. به من هم مثل شهدا شیوهٔ گذراندن این دیار فانی و محل گذر را بیاموز ، به من هم امام زمانم را عنایت فرما، به من هم اهل بیت را بده. خدایا! کمکم کن که تمام وجودم و اعضای بدنم و اعمالم و باشد. خدایا! به من شیوهٔ نزدیک شدن به بارگاه خودت و گنجینهٔ معرفت اهل بیت را بیاموز تا بتوانم هم به کمک کنم و هم را نجات دهم و به نردبان شهادت دست یابم. خدایا! عاقبت ما را با ختم به خیر بگردان.» ... 🌷 🌷 🆔 @Rasoulkhalili