کم کم خورشید بابغض ازصحنه هایی که تمام روز دیده بود، بساطش را جمع کردورفت .🌘
تاریکی همه جاراگرفت وکارماشروع شد؛🌑بچه ها می دانستندباید با استفاده ازتاریکی شب چه کارهایی را انجام بدهند.👌
ابوحسنا به خط امنی که داشتم، پیام داد وگفت :«دارم میام دیدنت».
دستی روی سرومحاسنم کشیدم،پرازخاک شده بود.
دلم میخواست مثل همیشه من را مرتب و به قول خودش خوش تیپ ببیند.😎
ابوحسناوقتی رسید،برای چنددقیقه من را محکم بغل خودش نگه داشت.
یک گوشه نشستیم.بابغض گفت:«امروزخیلی بهم ریختم».😢
نگاهی به صورتش کردم وگفتم:«چراحاجی جون؟»سلاحش را روی زمین گذاشت وخاک لباسش راتکان داد، گفت:«نقطه ای که بودم، ارتفاع بیشتری به خط شماداره، داشتم بادوربین وضعیت راچک می کردم که یک دفعه بی سیم اعلام کرد؛رسول شهیدشد».🕊🕊
بغض کردوادامه داد؛«باورت نمی شه،توان از پاهام رفت،نشستم روی خاک ها،زدم زیرگریه».😭😭
بچه ها اومدند گفتند:«یکی از بچه های رسول،نه خودرسول».
خندیدم، گفتم:«ای بابا.»☺️☺️
یک کنسرو حمص بازکردم🐟 وگذاشتم روی آتش🔥، نگاهی به صورت ابوحسنا کردم وگفتم:«حالا که زنده ام ، عوضش شام مهمون من».🐟😋
ابوحسنا خندیدوگفت:«باشه،قبول.فقط خیلی تدارک نبین، یه دقیقه اومدم خودتوببینم».
آن شب فرصتی پیش آمد تاباهم کمی حرف بزنیم.
موقع خداحافظی دست من رامحکم بین دست هایش گرفت👋 وگفت:«مراقب خودت باش».🙏
📚
#رفیقمثلرسول
💥کپی باذکرصلوات ونام شهید و آیدی کانال جایزاست
🆔
@Rasoulkhalili