🔸شهید جمهور 🔸 دیشب زندگینامه‌ی شهید حاج‌علی فارسی رو می‌خوندم. ساعت یک‌ونیم بود. خسته و رنجور، چشم‌به‌راه خبر خوشی از رسانه‌ها بودم. رسیدم به جایی از کتاب که بچه‌های جهاد، حاج‌علی رو فرستادن دنبال لودر و بولدوزر. ماشین‌های قبلی از شدت کار روی خاکریزها مستهلک شده و از بین رفته بودن، اما کار شکافتن جاده و ایجاد خاکریز نباید روی زمین می‌موند، حتی زیر بمبارون بعثی‌ها. اصلا سیدیان و الیاس و چندتا راننده‌ی نوجوان دیگه، همین‌یکی دور روز شهید شدن. همون‌طور که پشت بولدوزر نشسته بودن و بی‌توجه به سر و صدای تیر و ترکش، برای رزمنده‌ها جون‌پناه می‌ساختن، ترکشی از راه رسید و شهیدشون کرد. جهاد همینه دیگه. کار جهادی نباید روی زمین بمونه. حاج‌علی داغدار راننده‌های هفده‌هجده‌ساله‌اش بود که فرستادنش دنبال ماشین‌آلات و تجهیزات جدید. سریع رفت سمت اهواز که نامه‌نگاری‌ها و هماهنگی‌های لازم رو انجام بده. دو روز گذشت اما خبری ازش نشد. همه‌جا رو گشتن، بیمارستان‌ها، سردخونه‌ی معراج شهدا، پشت خاکریزها... کجایی حاج‌علی؟ چرا نمیای به مشکلات ما رزمنده‌ها گوش بدی؟ کجایی که وقتی از کمبود راننده‌ی لودر بهت گله می‌کنیم، دستای خاکی پینه بسته‌ات رو بذاری روی چشمات و با لبخند غمگینی بگی چشم، خدا بزرگه. جور میشه. کجایی که بگیم بچه‌ها زخمی و مجروحن لبخند تلخی بزنی و بگی خدا شفای عاجل بده ان‌شاالله. کجایی که وقتی میگیم دستگاه نداریم، همه داغون شدن، سریع و با صلابت بگی چه دستگاهی می‌خواید؟ باز بهت نق بزنیم که خسته شدیم، تو با مهربونی و خونسردی بگی تواصوا بالصبر. نویسنده در ادامه نوشته: همه در جستجوی او هستیم. شاید زخمی شده باشد، هرجا سر می‌زنیم خبری از علی نیست. سالم یا مجروحش مفقود شده. دل‌ها می‌تپد و قلب‌ها می‌لرزد. مثل اینکه محبت علی در دل‌ها شعله‌ور شده. با این که همه دوستش داشتیم، ولی تا حالا اینقدر مشتاق دیدارش نبودیم. یاد چهره‌ی خندانش از ذهن‌ها عبور می‌کند اما با چهره‌ای پر از نور. خاطره‌هایش پشت سر هم یادمان می‌آید. همین چند روز پیش بود که وارد سنگر شد و دید صادقی دارد می‌رود بیرون. پرسید کجا؟ گفت مجروح شدم. میروم بهداری. حاج علی اول سوئیچ لندکروزش را به او داد اما دلش تاب نیاورد و گفت صبر کن خودم می‌برمت. ... در حاشیه‌ی کتاب می‌نویسم: حاج‌علی‌آقا! ای شهید بزرگوار! از آقاسید ما هم خبری نیست. زیر نور فانوس، توی سنگر بهشت، برای سلامتیش دعا میکنی؟ تو رو خدا دعا کن حاجی. انقلاب قائم به ذات هست درست، اما ما با غم یتیمی چه کنیم؟ چه کنیم با داغ مردی که انگار آفریده شده بود تا در خدمت ما باشه. ... هنوز صفحه‌ی تازه‌ای از کتاب رو ورق نزده بودم که خبر رسید گلوله‌ی توپ افتاده روی ماشین حاج‌علی. پیکر سوخته‌اش رو در معراج شهدا از روی بقایای لباس و چند نشونه‌ی دیگه شناسایی کردن. اشک میریزم. انگار منتظر بهونه‌ام که بغضم بترکه. حالا راحت هق‌هق می‌کنم. برای حاج‌علی شهید و آقاسید که خبری ازش ندارم. توی دلم اما به خودم نهیب میزنم: کار جهادی همینه دیگه. روی زمین نمیمونه. ان‌شالله که آقاسید صحیح و سالم برمیگرده. اما اگه شهید شده باشه چی؟ هیچ. مزد خدماتش رو گرفته ✍ نورالهدی ماه‌پری 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan