رمانهای رستاخیز
#شهداء_امنیت #قسمت_دوم ♦️ظاهرا در ماجرای سیل پلدختر حضور داشتند؟ ♻️کرمی‌‌: بله موقع سیل، حدود یک
  ♦️درباره شب شهادت آقای ابراهیمی بگویید؟ ♻️کرمی‌‌: من، بیشتر در مقر بودم که باید حفاظت می­شد. ولی شهید، دو روز در اغتشاشات حضور داشتند. روز اول که به صورت نامحسوس رفته بودیم که ببینیم چه خبر است. گفته بودند سلاح ممنوع است. تعداد ما هم کم بود رفته بودیم سمت مارلیک که آنجا، جمعیت بالای 1000 نفر بود.   ♦️آقای حیدرپور شما هم توضیح دهید بخصوص که شما جزو آن یکی دو نفر همراه شهید بودید؟ ♻️تقربیا حوالی ساعت 7 غروب بود، ما از صبح که گفته بودند در میدان گل‌های مارلیک مستقر بودیم، منطقه امن بود، دست‌‌فروش‌ها آنجا داشتند بساط پهن می‌کردند. اهالی هم خیلی از ما تشکر می‌کردند. بعضی‌ها هم بودند که تیکه‌های بدی به ما می‌انداختند ولی ما جوابی نمی‌دادیم. فضا را مدیریت کرده بودیم. هوا که تاریک شده از یک سمت میدان، بعد یواش یواش افراد دیگر اضافه شدند و بعد شروع کردند به سر دادن شعارهای شعارهای جهت‌دار.   ♦️چه شعارهایی؟ ♻️مثلا می‌گفتند «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی»، ولی همان حین، از بالای برج مسکونی، چند نفر از همان اهالی، داد می‌زدند «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»، بعد این افراد خطاب آنها شعار می‌دادند «بی‌شرف، بی‌‌شرف». آنها اهالی آن ساختمان بودند، ولی اینها آشوبگر بودند، اکثراً خانم‌هایی که در جمعشان بودند فرماندهی می‌کردند، فحش‌های رکیک به ما می‌دادند، یک پیرزنی را هم دیدم، گفتم: مادر اینجا چه کار می‌کنی؟ در این شلوغی، سنگک خریده بود، لنگان لنگان داشت به خانه‌اش می‌رفت. گفتم: حاج خانم الان وقتش نیست، بیا برو، داشتیم صحبت می‌کردیم که آنها سنگ‌پراکنی کردند. من هم زورم نمی‌رسید ولی یک یاعلی گفتم، پیرزن را بغل کردم، رفتم در خانه. تا در را باز کردند. این حاج خانم را گذاشتم تو خانه و در خانه را بستم.   ♦️خانه خودش بود؟ ♻️نه، خانه دیگری بود، خدا خیرشان بدهد، قسم‌شان دادم در را باز کردند، همین که در را باز کردند، حاج خانم را گذاشتم در آن خانه و زود در را بستم.   غیر از شما و اغتشاش‌گران، مردم و اهالی هم حضور داشتند؟ بله. در آن شلوغی، زن و بچه‌هایی که می‌رفتند آن سمت، قسم‌شان می‌دادیم که تو را به قرآن نروید آن سمت، فکر می‌کردند داریم باهاشون شوخی می‌کنیم. سنگ را گرفتم تو دستم، می‌گفتم: این می‌خورد تو سرت. می‌‌دیدند فرار می‌کردند.   یک زن را گیر انداخته بودند، رفتم کرکره یک نانوایی که همانجا بود کشیدم، زن را بردم آنجا. به نانوا هم گفتم: برق را خاموش کن که نریزند نانوایی‌ات را آتش بزنند.   ♦️با خودتان تجهیزات نبرده‌ بودید؟ از وضعیت بچه‌های همراه‌تان می‌گویید؟ ♻️حیدرپور: نیروهایی که ما داشتیم نیروهای خوبی بودند منتها یک سری تجهیزات را نیاورده بودند. سلاح هم گفته بودند ممنوع است. وقتی سنگ‌پراکنی شروع شد؛ منطقی است که برای اینکه سنگ نخوری، فاصله‌ات را بیشتر کنی. وقتی فاصله می‌گرفتیم. فکر می‌کردند ترسیدیم، هجوم می‌آوردند. ما را محاصره کردند. هر چقدر تماس گرفتیم که نیرو بفرستند در آن اوضاع، نمی‌شد نیرو فرستاد. سنگ‌هایی هم که پرت می‌کردند، سنگ‌های معمولی نبودند، موزاییک بودند، به هر جا اصابت کند، پاره می‌کند، یا اینکه قلوه سنگ و بتن‌های لبه‌تیز می‌انداختند. سنگی که به سر من خورد، اشتباه نکنم 5 کیلو، وزنش بود. اینها اهالی بومی آنجا نبودند، چون صبح که ما آنجا مستقر شده بودیم، اهالی، خیلی از ما تشکر می‌کردند که هستیم.   👇👇👇👇 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╭━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸 تلگرام☝ ____ 👇 ایتا 🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╯