eitaa logo
رمانهای رستاخیز
2 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《آتش انتقام》 📌چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ📱 زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج💞 داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و ... . دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می‌خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😡😡 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می‌پوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل👩‍⚖ نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . همونطور که توی آینه نگاه می‌کردم، پوزخندی زدم😏 و رفتم توی اتاق لباسهام ... گرون‌ترین، شیک‌ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم💄💅 ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین🚗 که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می‌گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه‌ای که براش کشیده بودم می‌خندیدم ...😁 ✍ ... ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹پدر سلما با شانه‌ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی‌دانم چرا⁉️ اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری‌اش بی‌تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی‌تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات📿 گرفته بودم. 🔸تسبیح سفید و ساده‌ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهـــ🌷ــدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.📿 🔹"خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز ۱۰۰ تا صلوات📿 می‌فرستم نذر حضرت زینب. ان‌شاء‌الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... " 🔸ما همسایه‌ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده‌ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله‌مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش🚙 را در اختیارم می‌گذاشت که به پایگاه بسیج محله‌ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. 🔹یادم می‌آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مؤدبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده⁉️ 🔸برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه‌اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت.😔 چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی❓ 🔹اشاره‌ای به ماشین پدر کرد و گفت: ــ می‌خواید سوار ماشین🚙 من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی‌شناسم؟" 🔸بدون حرفی دکمه‌ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد.📱 🔹آن روزها سلما را نمی‌شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند.😳😊 🔸ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته‌ی یا حسین پشت شیشه‌ی عقب ماشین یک جور بود.😳 🔹تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می‌کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می‌فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.💔 🔸یادم می‌آید وقتی تماس📱 سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی‌دانست چه بگوید❓ 🔹ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده‌تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم... 🔸با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید... و ماشین🚙 را از جا کندم. 🔹لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم. ✍ ادامه دارد ... ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم سجادے وایساده بود منتظر من که راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد😳 سجادے دانشجویے ک همیشہ سرسنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳 من دانشجوے عمران بودم🌆 اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس‌هامون با هم بود همیشہ فکر میکردم🤔 از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد منم ازش خوشم نمیومد، خیلے خودشو میگرفت.....😣 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد که تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏 این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہے خاصے داشت😰 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بود چند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠 غرق در افکار خودم بودم که🤔 با صداے مامان به خودم اومدم🗣 اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم به هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم😑   مامان با تعجب نگام میکرد 😯 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕 اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ‌ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥 برگشتم و با صدایے که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣 آقاے سجادے بفرمایید از این ور🚶 انگار تازه به خودش اومده بود سرش و آورد بالا و گفت بله؟!🙄 بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏 خندم گرفتہ بود از این جسارتم خوشم اومد 😂 رفتم سمت اتاق اونم پشت سر من داشت میومد 🚶🚶 در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشہ... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 313 🏴🏴 ╭━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸--------------------------------🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╯
❄️🌸❄️🌺❄️🌹❄️🍀❄️🌼❄️🌻❄️🥀 ۱۸ ساعت پیاده‌روی روزانه در مسیر ماشین‌رو! «اولین سفر پیاده من وقتی اتفاق افتاد که هنوز ماجرای پیاده‌روی اربعین در ایران چندان رسانه‌ای و عمومی نشده‌بود. زائران پیاده، اغلب خودِ عراقی‌ها بودند و به‌ندرت با زائران ایرانی برخورد داشتم. البته پیاده‌روی اربعین، آن موقع هم باشکوه بود. به‌طور مثال، موکب‌ها چیزی از امروز کمتر نبود. فقط فرقش این بود که آن روزها موکب‌های ایرانی در این مسیر وجود نداشت. وگرنه موکب‌های عراقی، بسیار زیاد و محبت عراقی‌ها در پذیرایی از زائران غیرقابل‌وصف بود؛ چه در مسیر نجف تا کربلا که برای ما پررنگ‌تر است و چه در باقی مسیرها از بصره، دیوانیه، العماره، حِلّه، کاظمین و...» کربلایی اکبری برمی‌گردد به ۷ سال قبل و از حال‌وهوای آن سفر خاص اینطور برایمان می‌گوید: «آن موقع، جوان‌تر بودم. خیلی هم اشتیاق داشتم زودتر به کربلا برسم. به همین خاطر، در پیاده‌روی خیلی به خودم فشار آوردم. طوری شده‌بود که بعضی روزها بعد از نماز صبح حرکتم را شروع می‌کردم و تا ساعت ۱۱، ۱۲ شب راه می‌رفتم؛ چیزی حدود ۱۷، ۱۸ ساعت! با همین سرعت پیاده‌روی، ۱۴ روزه به مرز مهران رسیدم. از آن طرف، نسبت به مسیر هم نابلد بودم. آن سفر را از منزلمان در جنوب غربی تهران در منطقه ۱۸ به طرف اتوبان ساوه شروع کردم، مسیر ۹۰ کیلومتری که ماشین‌رو بود و تا کیلومترها هیچ امکاناتی در آن وجود نداشت. به همین دلیل با سختی‌های زیادی مواجه شدم. اینطور بود که وقتی به نجف رسیدم، مریض شدم و از نجف تا کربلا را با حال نزار و مشقت بسیار طی کردم. آن سفر، تجربه خوبی شد تا سال بعد، برنامه‌ریزی بهتری داشته‌باشم. بنابراین زمان سفرم را بیشتر کردم و به همین نسبت، سختی‌هایش کمتر شد. در انتخاب مسیر هم تجدیدنظر کردم. در سفرهای بعدی، جاده‌های قدیمی را که از کنار روستاها می‌گذرد انتخاب می‌کردم و این روش کمک می‌کرد هم تجدید قوا کنم و هم از راهنمایی اهالی روستا برای پیدا کردن بهترین راه دسترسی به روستا و شهر بعدی استفاده کنم. صحبت‌هایم درباره ویژگی‌های این سفر، سال دوم چند نفر از جوانان هم‌محله‌ای و هم‌مسجدی‌مان را هم ترغیب کرد در این سفر پیاده از خانه تا کربلا همراهم بیایند. به لطف خدا و اهل بیت (ع) سفر خوبی بود و خاطره خوبی هم برایشان باقی ماند. اما مشغله‌های کار و زندگی، کوچک‌بودن بچه‌ها و البته توفیق نداشتن دیگر اجازه نداد این سفر خاص را تکرار کنم. بنابراین از سال ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۷ همراه جریان زائران پیاده، فقط مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتم.» 🍀 از عاشورا تا اربعین؛ پیاده به یاد کاروان اسرای کربلا امسال یک بار دیگر توفیق رفیق راه روحانی جوان اما بلند همت داستان ما شد و برای سومین بار، پاشنه‌های عاشقی را ورکشید و اختیار پاهایش را به دست دل داغدیده از مصائب سیدالشهدا (ع) داد تا مرکب او از خانه به مقصد کربلا باشد: «فردای عاشورا، یعنی صبح روز یازدهم محرم، همزمان با آغاز حرکت کاروان اسرای کربلا، سفر پیاده‌ام را شروع کردم. دلم می‌خواست این همراهی زمانی و ظاهری، مرا به درک بالاتری از مصائب اهل بیت (ع) در ایام بعد از عاشورا تا اربعین برساند. البته هیچ ضمانتی برای رسیدن به این جایگاه وجود ندارد. ممکن است افرادی که با هواپیما آمدند و اصلاً هم پیاده‌روی نکردند، قرب بیشتری به اهل بیت (ع) پیدا کرده‌ باشند. من فقط دلم می‌خواست به این شکل، تنها و پیاده، سفر کنم تا قدری با امام حسین (ع) خلوت داشته‌باشم. واقعاً به این از صبح تا شب ذکر گفتن، به سمت امام حسین (ع) حرکت کردن و قدری قطع تعلق از دنیا نیاز داشتم. می‌خواستم حتی شده برای ۴۰ روز، از خانه و خانواده و کار و ... دل بکنم و فقط با آقا (ع) حرف بزنم. بچه‌هایم را به خود اهل بیت (ع) سپردم و رفتم. 🏴🏴 ╭━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸--------------------------------🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╯
  ♦️درباره شب شهادت آقای ابراهیمی بگویید؟ ♻️کرمی‌‌: من، بیشتر در مقر بودم که باید حفاظت می­شد. ولی شهید، دو روز در اغتشاشات حضور داشتند. روز اول که به صورت نامحسوس رفته بودیم که ببینیم چه خبر است. گفته بودند سلاح ممنوع است. تعداد ما هم کم بود رفته بودیم سمت مارلیک که آنجا، جمعیت بالای 1000 نفر بود.   ♦️آقای حیدرپور شما هم توضیح دهید بخصوص که شما جزو آن یکی دو نفر همراه شهید بودید؟ ♻️تقربیا حوالی ساعت 7 غروب بود، ما از صبح که گفته بودند در میدان گل‌های مارلیک مستقر بودیم، منطقه امن بود، دست‌‌فروش‌ها آنجا داشتند بساط پهن می‌کردند. اهالی هم خیلی از ما تشکر می‌کردند. بعضی‌ها هم بودند که تیکه‌های بدی به ما می‌انداختند ولی ما جوابی نمی‌دادیم. فضا را مدیریت کرده بودیم. هوا که تاریک شده از یک سمت میدان، بعد یواش یواش افراد دیگر اضافه شدند و بعد شروع کردند به سر دادن شعارهای شعارهای جهت‌دار.   ♦️چه شعارهایی؟ ♻️مثلا می‌گفتند «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی»، ولی همان حین، از بالای برج مسکونی، چند نفر از همان اهالی، داد می‌زدند «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»، بعد این افراد خطاب آنها شعار می‌دادند «بی‌شرف، بی‌‌شرف». آنها اهالی آن ساختمان بودند، ولی اینها آشوبگر بودند، اکثراً خانم‌هایی که در جمعشان بودند فرماندهی می‌کردند، فحش‌های رکیک به ما می‌دادند، یک پیرزنی را هم دیدم، گفتم: مادر اینجا چه کار می‌کنی؟ در این شلوغی، سنگک خریده بود، لنگان لنگان داشت به خانه‌اش می‌رفت. گفتم: حاج خانم الان وقتش نیست، بیا برو، داشتیم صحبت می‌کردیم که آنها سنگ‌پراکنی کردند. من هم زورم نمی‌رسید ولی یک یاعلی گفتم، پیرزن را بغل کردم، رفتم در خانه. تا در را باز کردند. این حاج خانم را گذاشتم تو خانه و در خانه را بستم.   ♦️خانه خودش بود؟ ♻️نه، خانه دیگری بود، خدا خیرشان بدهد، قسم‌شان دادم در را باز کردند، همین که در را باز کردند، حاج خانم را گذاشتم در آن خانه و زود در را بستم.   غیر از شما و اغتشاش‌گران، مردم و اهالی هم حضور داشتند؟ بله. در آن شلوغی، زن و بچه‌هایی که می‌رفتند آن سمت، قسم‌شان می‌دادیم که تو را به قرآن نروید آن سمت، فکر می‌کردند داریم باهاشون شوخی می‌کنیم. سنگ را گرفتم تو دستم، می‌گفتم: این می‌خورد تو سرت. می‌‌دیدند فرار می‌کردند.   یک زن را گیر انداخته بودند، رفتم کرکره یک نانوایی که همانجا بود کشیدم، زن را بردم آنجا. به نانوا هم گفتم: برق را خاموش کن که نریزند نانوایی‌ات را آتش بزنند.   ♦️با خودتان تجهیزات نبرده‌ بودید؟ از وضعیت بچه‌های همراه‌تان می‌گویید؟ ♻️حیدرپور: نیروهایی که ما داشتیم نیروهای خوبی بودند منتها یک سری تجهیزات را نیاورده بودند. سلاح هم گفته بودند ممنوع است. وقتی سنگ‌پراکنی شروع شد؛ منطقی است که برای اینکه سنگ نخوری، فاصله‌ات را بیشتر کنی. وقتی فاصله می‌گرفتیم. فکر می‌کردند ترسیدیم، هجوم می‌آوردند. ما را محاصره کردند. هر چقدر تماس گرفتیم که نیرو بفرستند در آن اوضاع، نمی‌شد نیرو فرستاد. سنگ‌هایی هم که پرت می‌کردند، سنگ‌های معمولی نبودند، موزاییک بودند، به هر جا اصابت کند، پاره می‌کند، یا اینکه قلوه سنگ و بتن‌های لبه‌تیز می‌انداختند. سنگی که به سر من خورد، اشتباه نکنم 5 کیلو، وزنش بود. اینها اهالی بومی آنجا نبودند، چون صبح که ما آنجا مستقر شده بودیم، اهالی، خیلی از ما تشکر می‌کردند که هستیم.   👇👇👇👇 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╭━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸 تلگرام☝ ____ 👇 ایتا 🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀♻️♻️❀⊱━═━╯
💖 ملیحه عروس تازه بود. وقتی محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند. خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود. ⇜ قرائت جواد فروغی ...✨ پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود. زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست. 📺 مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند. 🌺 وقتی آیات خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید. ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود. از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت. 🚶‍♀ جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت. از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند 🌺 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ با ما همراه باشید🌹 💖 🍁ارتـبـــاط بــــا مــــدیرکــــانال🍂 https://t.me/CRASTA313