✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═════💖═════💖
#قسمت_اول
《با من ازدواج میکنید؟》
📌توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه میکنه👀 و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف میزنه ... هر چند، گاهی حرفهای دیگهای هم پشت سرش میزدن 😔... .
توی راهرو با دوستهام ایستاده بودیم و حرف میزدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم⁉️ ... .
کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟🤔 ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن😰؛ گفت: میخواستم ازتون درخواست ازدواج💞 کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمیتونستم پلک بزنم😳 ... ما تا قبل از این، یکبار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج💞 ... ؟ پیشنهاد احمقانهای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ❌... .
بادی به غبغب انداختم و گفتم: میدونم من زیباترین دختر دانشگاه👩⚖ هستم اما ... .
پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل💓 میزد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شدهاش😰 کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادیشون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج💞 گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدنتون هم👌 ... .
همین طور صحبتش رو ادامه میداد و من مثل آتشفشان🌋 در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_دوم
《تا لحظه مرگ》
📌تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه👩⚖ که خیلیها آرزو دارن فقط جواب سلامشون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر ۱۹۰ باشه و هیکل و تیپ و قیافشون کمتر از تاپترین مدلهای روز باشه اصلاً حرف هم نمیزنم چه برسه ... .😳
از شدت عصبانیت نمیتونستم یه جا بایستم ... دو قدم میرفتم جلو، دو قدم بر میگشتم طرفش ... .👣
اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به ۱۸۵ میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی❓ ...
به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباسهای مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر میارزه ... .😏
و در حالی که زیر لب غرغر میکردم و از عصبانیت سرخ شده بودم😡 ازش دور شدم ... دوستهام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا میپرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمامتر داستان رو تعریف کردم ... .🤓
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملاً مؤدبانه ازت خواستگاری💞 کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .😐
خدای من ... باورم نمیشد دوست چند سالهام داشت این حرفها رو میزد ... با عصبانیت کیفم👜 رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوقالعاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .😳
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی⁉️ ... .
باورم نمیشد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر میکرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ⚰ ... و از اونجا زدم بیرون ... .😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_سوم
《آتش انتقام》
📌چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ📱 زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج💞 داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... میخواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😡😡
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس میپوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل👩⚖ نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همونطور که توی آینه نگاه میکردم، پوزخندی زدم😏 و رفتم توی اتاق لباسهام ... گرونترین، شیکترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم💄💅 ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین🚗 که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم میگفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشهای که براش کشیده بودم میخندیدم ...😁
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_چهارم
《من جذابترم یا ...》
📌بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، میتونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .💑
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهرهاش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳😔
دوباره جملهام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفاً هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود😰 ... حس میکردم داره دندونهاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی👌 ... مارش پیروزی رو توی گوشهام میشنیدم ... .✌️
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .📚
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه🍃✨ ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع میکرد و میگذاشت توی کیفش ... .💼
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود❌ ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و میدونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت😡 دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذابتر نیستم⁉️ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشمهام👀 زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .❌
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_پنجم
《مرگ یا غرور》
📌غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .😳
تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست میگرفت ... .😎
رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا🤒 بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .🏥
رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه میرفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .💔
پسرهایی که جرأت نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخرهام میکردن و تیکه میانداختن ... .😔
عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمهای گفتم: باهات ازدواج میکنم ...😳💞
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_پنجم 《مرگ یا غرور》 📌غرورم له شده بود ... همه از
...:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_ششم_و_هفتم
《معامله》
📌خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش میکرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو میخوای تا تموم شدن درسِت اینجا بمونی ... من میخوام غرورم برگرده ... .😳
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح میشد توی چهرهاش دید😔 ... برام مهم نبود ... .
تمام شرطهات هم قبول ... لباس پوشیده میپوشم ... شراب و هیچ چیز الکلداری نمیخورم🍷 ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درسِت، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋
سرش پایین بود ... نمیدونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمیکشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری💞 میکنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👂... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت💔 ... اما فایدهای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق😍 یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😔 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود میکنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق میتونست عاشق😍 این شده باشه ...
《زندگی مشترک》
📌وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا میمونم ... جرأت نمیکردم بهشون بگم چکار میخوام بکنم ... ما جزء خانوادههای اصیل بودیم👌 و دوستهامون هم باید به تأیید خانواده میرسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما میبودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد🍃✨ و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواجمون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت📝 کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل میشناختم نبود ... با محبت☺️😍 بهم نگاه میکرد ... اون حالت کنترل شده و بیتفاوت توی رفتارش نبود ... سعی میکرد من رو بخندونه😁 ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی میکرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی🐑 رو داشتم که دارن سرش رو میبرن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم میگفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج💞 لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشمهام میبارید ... .
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بیحوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم🎒 رو بردارم ... .
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمیتونی وارد خونه من بشی ... .😳
هنوز مغزم داشت روی این جملهاش کار میکرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊
چند قدم👣 ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خوابهای💤💤 قشنگ ببینی ... و رفت ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_ششم_و_هفتم 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده بود ..
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_هشتم_و_نهم
《معادله غیر قابل حل》
📌رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش بر نمیاومد ... .
چند دقیقه بعد کلاً بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشمهای گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و جیغ میکشیدم😲 ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه میشدم اما حالا آزاد آزاد بودم 😍...
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچهها روی چمنها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .✋
بعد رو کرد به من و با محبت و لبخند😍😊 گفت: سلام، روز فوق العادهای داشته باشی ... .
بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجهایش رو اصلا درک نمیکردم ... .😳
با رفتنش بچهها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات میکرد و یه چیزی میگفت ولی من کلاً گیج بودم🙄 ... یه لحظه به خودم میگفتم میخواد مخت رو بزنه ... بعد میگفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .😱
کلاً درکش نمیکردم ...
《حلقه》
📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر میکردم که کجاست؟ 🤔...
به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز میخوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃♀ اما خیلی مسخره میشد ...
داشتم رد میشدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. میخواستم نهار بخورم. میخوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بیمعطلی گفتم: نه، قراره با بچهها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. میخواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بیارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_هشتم_و_نهم 《معادله غیر قابل
...:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_دهم
《معنای تعهد》
📌گل خریدن تقریباً کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍫🌹 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی میخرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشمهام👀 توی محوطه دانشگاه دنبالش میدوید ... .
رفتارها و توجه کردنهاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه میکرد👀 ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچهها پیشنهاد دادن بریم استخر🏊♀، سالن زیبایی و💅💄... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس میکردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم👜 رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچهها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابونها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار👚👕👖 نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی⁉️ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه💍 توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر میکردم🤔 ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونهاش و زنگ زدم🖲 ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادتها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😳
مسخره کردنها ... تیکه انداختنها ... کم کم بین من و دوستهام فاصله میافتاد ... هر چقدر به امیرحسین😍 نزدیکتر میشدم فاصلهام از بقیه بیشتر میشد ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚 @rastakhiz313
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_دهم 《معنای تعهد》 📌گل خریدن تقریباً کار هر
...:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖
#قسمت_یازدهم
《زندگی با طعم باروت》
📌از ایرانیهای توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن و میگفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳
ولی هیچ وقت حرفهاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم فرشتهای با تجسم مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم میداد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .
توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثیها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاقهایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیبتر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلیهای زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳
باورم نمیشد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سختتر بود ... .😭😔
وقتی این جملات رو میگفت، آرام آرام اشک میریخت ... و این جلوه جدیدی بود که میدیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد ... .😭😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖 #قسمت_یازدهم 《زندگی با طعم باروت》 📌از ایرانیه
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_دوازدهم
《با من بمان》
📌این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیبهاش ... دعواها و غر زدنهای من😠 ... آرامش و محبت امیرحسین😊 ... زودتر از چیزی که فکر میکردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 👨✈️... .
اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم❤️ طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج💞 ما داره تموم میشه اما من دلم میخواد تو اینجا بمونی و با هم زندگیمون رو ادامه بدیم ... .💖
چند لحظه بهم نگاه👀 کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو میخوام. بیا با هم بریم ایران🇮🇷
پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم😭 بند نمیاومد بهش گفتم: امیرحسین، تو یه نابغهای ... اینجا دارن برات خودکشی میکنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. میتونه برات یه کار عالی پیدا کنه. میتونه کاری کنه که خوشبختترین مرد اینجا بشی ... .
چشمهاش پر از اشک بود 😭... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز ✈️ خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف میدوید ... منم از دور فقط نگاهش میکردم ... .👀
من توی یه قصر 🏛 بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانهام رو توی تختم میخوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبانشون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو میشناختم 😳... توی خونهای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگیای هم برام وحشتناک بود 😱... .
هواپیما پرید ✈️ ... و من قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_دوازدهم 《با من بمان》 📌این
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖
#قسمت_سیزدهم_و_چهاردهم
《بی تو هرگز》
📌برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت میخوابیدم 🛌 ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمیخواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانیها و لباسهای مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود💔 ... یادگاریهاش رو بغل میکردم و گریه میکردم ... خودم رو لعنت میکردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .😔
چند ماه طول کشید 📆 ... کم کم آرومتر شدم ... به خودم میگفتم فراموش میکنی اما فایدهای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی میکرد ... همهشون شبیه مدلها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود💔 ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .😔
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا میموندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگهای ازدواج کنه 💞... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران🇮🇷 بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من میخواست مسلمان بشم ... .🍃✨
📌من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس 📬 امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمیخواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدنهای دست و پا شکستهشون میفهمیدم ... .
دوباره سوار تاکسی 🚖 شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم میخواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم 🎒رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .🍃✨
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود 😳... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدمهایی که زیارت میکردند و من اصلا هیچ چیز از حرفهاشون نمیفهمیدم ... .😳🤔
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه میتونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم😍 ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .👌
برگشتم و سوار تاکسی 🚖 شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😱
بدتر از این نمیشد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😔
هتل پذیرشم نکرد ... نمیدونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ...😳 سوار ماشین شدم ... فکر میکردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچهها و خیابانها اصلا چنین چیزی نمیاومد ...
کوچه پس کوچهها قدیمی بود ... گریهام گرفته بود😢 ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرفهای اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...🍃✨
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖 #قسمت_سیزدهم_و_چهاردهم 《بی تو هر
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_پانزدهم_و_شانزدهم
《اسیر و زخمی》
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
📌از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم 😠... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود😡 ... اولین بار بود که من رو با حجاب میدید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ...😐 عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمیزد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم 👂... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید😱 ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش 🔥گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .🙋♂
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت میتونستم نفس بکشم ... دندههام درد میکرد، میسوخت و تیر میکشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .😑😞
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمیاومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .🍃
چند تا از دندهها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمیشد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .😔
اما توی اون حال فقط میتونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...😔
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_پانزدهم_و_شانزدهم 《اسیر و ز
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_هفدهم_و_هجدهم
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_هفدهم_و_هجدهم حدود دو ماه
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_نوزدهم_و_بیستم
#طلبگی_خواستگاری_زیارت_منطقه_جنگی
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... .
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو #قسمت_نوزدهم_و_بیستم #طلبگی_خواست
🌹گــمنـــــــــام🌹:
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
#قسمت_آخر
فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
✍ #پایان_داستان_التماس_دعا
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮
🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷
╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯