eitaa logo
رمانهای رستاخیز
5 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🎀 مقدمه 💔 دلم گرفته بود. دوتا از خوب ترین هایم آن زمستان از دنیا رفته بودند . دوست داشتم مرا به حال خودم بگذارند، که گفتند: درباره 💎"محسن حاجی حسنی کارگر "💎 بنویس. با او همشهری ام. قبلا چیز هایی درباره اش شنیده بودم. احساس کردم نوشتن از او، من را از حال خودم، از یاد آن دو نفری که به تازگی از زندگی ام رفته بودند، دور نمی کند. 🔮حاج محسن هم یک آدم خوب بود. همه آدم های خوب یک نفر بیشتر نیستند. سر و ته زندگی شان عین هم است؛ رنج می کشند و باز خوب اند. حرف های دیگران درباره شهید را که خواندم، دیدم او هم رنج های خودش را داشته. تا اینجا مثل بقیه آدم ها بود. چیزی که ماجرا را قشنگ می کرد این بود که او "خوب" بود. آدم های خوب عالم دارند. یعنی همه چیز را خودشان توی زندگی شان چیده اند. نگذاشته اند باد هر خس و خاشاکی را به خانه شان بیاندازد. 💕 فکر اینکه توی این دنیا آدم های خوب زیادی هستند، دل آدم را گرم می کند. فکر اینکه همین الان هزاران هزار آدم ِ لب تشنه دارند مثل ارباب برای زندگی خوب تلاش می کنند؛ یکی در سوریه، یکی در اداره ، یکی در فامیل یکی در خانواده یکی هم در اتاق دوازده متری اش. ⚜🔆 روز های شلوغ و زوّاری، حرم نمی روم .تعطیلات نوروز که به اواسط رسید، رفتم. بعد از زیارت به بهشت ثامن سر زدم. قبر حاج محسن را پیدا کردم. حوالی قبر دوست ِ شهیدش "امیر دوست محمدی" دفن شده. 📖 قرآنی روی سنگ قبر بود. تعجب کردم. چرا زائر قبلی آن را روی رحلی، چیزی نگذاشته بود؟! برداشتمش که بعدا بگذارم توی قفسه. فاتحه خواندم. همان طور که به قبر دست می کشیدم، احساس کردم آن قرآن باید همان جا روی زمین باشد؛ روی قلب ِ حاج محسن. 💝 آن را گذاشتم سر جایش ... نویسنده: اعظم عظیمی بهار 96 ادامه دارد...🌹 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشـھــدا ❤️ 🌹 محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید، داشت توی زندگی مادرش جوانه می زد. ملیحه از وقتی خودش را شناخت، فکر می کرد هیچ چیز از حرمت بزرگترها مهم تر نیست. به مادر بزرگ هایش زیاد احترام می گذاشت. دعای خیرشان همیشه جلوتر از ملیحه می رفت و درهای بسته را برایش باز می کرد. ❤️ مادربزرگ مادری اش مفسر قرآن بود و خانه اش محل رفت و آمد خانم های مشتاق ِ یادگیری. مستمعین جلساتش گاهی تا دویست نفر هم می رسیدند. میزبانی آن همه مهمان توان می خواست. 🙏پیرزن دیگر از تک و تای سابق افتاده بود. گردو غباری که روی اسباب خانه اش می نشست بهش می گفت: _ دیگر دوره ات گذشته حاج خانم! 🔶🔻اما ملیحه کمک حال مادربزرگ بود. دوست نداشت هیچ وقت دوران چیز های خوب سربیاید. محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه شروع کرد به روییدن. ☺️ مادربزرگ وقتی چروک های صورتش به خنده وا می شدند، از ته دل دعا می کرد: _ الهی بچه هات چراغ دلت باشند ملیحه جان! سوی چراغ محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه تابیدن گرفت. 💖 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
💖 ملیحه عروس تازه بود. وقتی محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند. خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود. ⇜ قرائت جواد فروغی ...✨ پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود. زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست. 📺 مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند. 🌺 وقتی آیات خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید. ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود. از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت. 🚶‍♀ جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت. از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند 🌺 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💠 سال شصت و هفت بود. جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد. سرمای آن آبان را، تولد محسن 💕، برای ملیحه گرم کرد. اسمش را گذاشت محسن. چون دوست داشت محسن ِ فاطمه سلام الله علیها زنده می ماند. 🍁🍂 می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامد زندگی کند. به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر مجلسی حاضر نمی شد و دست به هر لقمه ای نمی برد. آن نُه ماه از قرآن کنده نشد. 🌷🌱 کار هر روزش خواندن زیارت عاشورا و امین الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیز ها باشد . 👶 محسن، سفید و قشنگ بود. ملیحه از خلق و خویَش متعجب بود. بهش می گفت: فرشته! 💞 آرام بود و بهانه نمی گرفت. غذایش را با خوشحالی می خورد وخوب می خوابید و گریه نمی کرد. 👌 انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود. ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل در آمد. بس که بی آزار بود این بچه 🌸 محسن، سه ساله بود. صبحانه اش را که می خورد، می رفت اتاق بچه ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد. 📼 📻 صدای شحات محمد انور بود. باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادر هایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور ازش استفاده کند. یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد. ❤️ محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش. یک آیه را که شحات می خواند، محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچگانه اش از شحات تقلید می کرد. 😅 وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛ انگار از قیافیه خودش! گفت: _ من می خوام شحات انور بشم! ظهر که مامان کار های خانه را تمام می کرد، می دید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است! 🎈 محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد. اسباب بازی هایش خاک می خوردند. زیاد نمی رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی .. 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 📖 📻 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود. ضبط روشن بود و او داشت همراه شحات انور قرائت می کرد. یکهو صدای شحات گم شد و صدای دیگری شروع شد. صدای محسن بود! داشت از شحات تقلید می کرد.🎤 😡 اخم های مصطفی رفت توی هم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. توی سرش این فکر ها دور برداشت : این بچه نمی دونه این نوارها رو با هزار سفارش و دوندگی گیر میاریم؟ صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی⁉️... همین چیز ها داشت توی دلش قُل می زد که کم کم اخم هایش باز شد . تازه فهمید محسن عجب قرائتی کرده! بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود! بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد☺️ 🌺 بعد که از محسن علت کارش را پرسید، فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده. بد هم نشد. 🙊 سالها بعد که محمود شحات انور، پسر استاد شحات مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار، از استعداد عجیب محسن حیرت کرد. اما آن وقت دیگر محسن نبود ... 🌹هفته ای یک بار مهمان ها توی طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن. محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد. 💖 کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک آقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن بخواند. یک شب، استاد ِ جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند. محسن دلش هُـرّی ریخت. 🔻🔺 تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود. سریع بلند شد و از پله ها رفت پایین. _ : محسن آقا! جماعت منتظر تلاوت شما هستند! تشریف بیارین بالا! . 🔮 تسلیم شد. پله ها را با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد. استاد، صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد. روی نوار، عکس استاد مورد علاقه اش بود؛ شحات محمد انور. 🎁 محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین، دویید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد. مامان پیشانی بلندش را بوسید. پرسید: اضطراب نداشتی؟ محسن بادی به غبغب انداخت: نه! نمیخوام اضطراب داشته باشم! 💝 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 ☣️ کانال تلگرام ↙️ ⏩http://t.me/BanoZeinab ☣️ کانال ایتا ↙️ ⏩eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😊 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد. محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی. هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد. 🐝 استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود. اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند : _ آینده اش درخشان است. 🌈⚡️مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند. سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید. برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه. ☃❄️ وضع مالی شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط. ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد. محسن سریع پیشرفت کرد. دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت. 💗 استاد راغب مصطفی غلوش آمده بود مشهد. محسن شش سال بیشتر نداشت. همراه مصطفی آمده بود حرم که غلوش را از نزدیک ببیند و قرائت زنده اش را بشنود. 🔆🔅 اما چیزی که در آن محفل چشم محسن را گرفته بود، قرائت غلوش نبود! قرائت غلوش در "حرم امام رضا علیه السلام" بود.💕 😍🍂 حرم آقا آنقدر در نگاه محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت. خانه شان، خیابان طبرسی بود .کوچه جوادیه .نزدیک حرم. ❣ صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آنها می آمد. پیش خوانی اذان که شروع می شد گوش های محسن هم تیز می شد سمت قرائت ها. 🎙📢می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است. آن روز در محفل غلوش آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آنقدر بزرگ شد که به زبانش آمد. 🐝 به مصطفی گفت: 🔶🔸 داداش! من خیلی دوست دارم حرم امام رضا علیه السلام قرآن بخونم. مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد. گفت: 🔻🔺هرچی می خوای از خودش بخواه! محسن خواست و آقا پذیرفت. 🙏 💖دوسال بعد، صدای نازک ِ هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید.💖 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 💯 کانال تلگرام ↙️ 📕 http://t.me/BanoZeinab 💯 کانال ایتا ↙️ 📕 eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😍 هفت سالش که بود، دبستان جوادالائمه علیه السلام ثبت نامش کردند. نزدیک همان کوچه جوادیه. یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیاء و مربیان خواستند. 💕 پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند، معلم ِ محسن بلند شد. دفتری را در دست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد. همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم. گفت: 💖🌸 محسن حاجی حسنی کارگر با همه شاگردام فرق می کنه. نگاه کنید دفتر دیکته اش رو! یک نوزده نمی بینید! ... . 🕊انگار یک دسته کبوتر توی دل مامان باهم شروع کردند به بال زدن. هنوز یک ماه نگذشته محسن اینطور گل کرده بود. وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است، بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید. 🐝 تلاوت های سر صف، فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت. 🔻🔺مسابقات دانش آموزی که راه افتاد، محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد. مامان دلش می سوخت. بهش می گفت: 💎🔮 از این ور مدرسه می ری، از اون ور شهرستان می ری برای قرائت، درس قرآنت هم که هست. از پا در میای خب! جواب محسن فقط یک چیز بود: ✓ _ من مال قرآنم! ❤️💝 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند. می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد. 💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد. ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق. همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت . 👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست. آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت. یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد. آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه. مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده. 😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟! 🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند. مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت. گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند. 🍁🍂 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت: _ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم. کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود. جایی دور از کوچه جوادیه. 😢 مامان گفت: _ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم! محسن گفت: _ من دیگه مــرد شدم! 😌😉 🇮🇷 🇮🇷 💯 کانال تلگرام ↙️ 📕 http://t.me/BanoZeinab 💯 کانال ایتا ↙️ 📕 eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_دهم_و_یازدهم 😍 هفت سالش که بود، دبستان جوادالائم
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد. یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد. مامان گوشی را برداشت. مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد: _ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد. 🏢 🔻گفت: _ حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟! ما پرونده اش رو بررسی کردیم. با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید. 🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو. شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید. 📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت : _ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته. اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه. 💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت: _حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید. 🐠 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه. مدرسه خوبی بود. آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا. وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند. 🍄 می گفتند: _محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم! دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. 🌹 دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود. وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد. 🍂🍁 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت: _ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!😍 محسن دوباره هوشیار می شد. می گفت: _ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم! 💫⭐️ بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد. اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود. 🌹تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند: _ تو که سنی نداری! بزن اینا رو! گوش نمی کرد. می گفت: _همون که دین گفته! 🍄 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود. اطرافیان می پرسیدند: 🌺 _ حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟! مامان می خندید و می گفت: _ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉 🇮🇷 🇮🇷 💯 کانال تلگرام ↙️ 📕 http://t.me/BanoZeinab 💯 کانال ایتا ↙️ 📕 eitaa.com/rastakhiz313
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او را به آشپزخانه و کنار مامان می کشاند. وقتی مامان مشغول پخت و پز بود، محسن با دقت نگاه می کرد. کم کم آشپز ِخوبی شد. مامان دستپخت محسن را قبول داشت. 🍇 مثل بعضی پسر ها لَمَشت نبود. از خیلی زن ها بیشتر به بهداشت اهمیت می داد. آنقدر که گاهی تمیز کاری هایش مامان را هم عاصی می کرد. غذاهایش از خوبی، جلوی مهمان گذاشتنی بود. 🍛🍝 مامان سرش را بالا می گرفت و می گفت: _ غذای امروز رو محسنم پخته! کم کم شد رقیب مامان. بعضی می گفتند دستپخت محسن بهتر از مامان است. 😍 فامیل، مشتری اش شده بودند. خانه شان که می رفت، آشپزخانه را می سپردند به محسن! خواهر نداشت. مامان همیشه می گفت محسن، دختر خانه است. از جارو و بشور و بساب چشمش نمی سوخت. 🍄 خانه را مثل سر و وضع خودش تمیز و مرتب نگه می داشت. دلش می خواست دو روز دنیا به بابا و مامان سخت نگذرد. توی دلش بود آنها را بفرستد کربلا. 🎀 💖 یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت. بعد از برنامه، میز پینگ پنگ ِ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می زد. محسن به بچه ها می گفت: _ بریم پیگ پنگ! با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می شد. علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیرزمین شروع شد. کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد .چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد. سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت. 🏆دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ. همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد. اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می گرفت. ✌️ اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت. یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت: _ مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن! همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد.🏓 همیشه هرجا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد. 🏊 فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت. 🇮🇷 🇮🇷 💯 کانال تلگرام ↙️ 📕 http://t.me/BanoZeinab 💯 کانال ایتا ↙️ 📕 eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_چهاردهم_و_پانزدهم 🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته م
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ دوره دبیرستان، وقت آتش سوزاندن پسرهاست. ولی محسن این طور نبود.😌 به هیچ کس بی احترامی نمی کرد. کم ناراحت می شد. عصبانیتش بی هیاهو بود. نهایت، چند ساعت یا دقیقه ارتباطش را با طرف قطع می کرد. بعد، چون دل مهربانی داشت زود برمی گشت و همه چیز را فراموش می کرد.❤️ خوش خنده بود. چندبار سر کلاس با امیر دوست محمدی ریسه رفته بودند و دبیر بیرونشان کرده بود.😱😂 آن ها هم بی هیچ بگو مگویی تنبیه شان را قبول کرده بودند. ته ِ خلافشان در مدرسه همین ها بود. وگرنه احترام معلم ها را زیاد داشت و با آنها گرم و خوشرو بود.☺️ سرش حسابی به قرآن و درسش گرم بود. وقت نمی کرد در جمع همکلاسی هایش حاضر شود. 🌼 شاید به خاطر همین از خلقیات همسن و سال هایش تاثیر نمی گرفت. راهش را پیدا کرده بود و داشت مستقیم دنبالش می کرد. به راه های دیگر سرک نمی کشید. 🌹🍁 چیزی که برایش استثناء بود، هیئت بود. دیده بود قاریانی را که از اهل بیت علیهم السلام غافلند. از آن طرف، هیئتی هایی را می دید که به نماز و قرآن بهاء نمی دهند. 💖 محسن، هم قاری قرآن بود و هم پای ثابت هیئت. 💝 🌺 اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در دوران دبیرستان. بچه آرام و محجوبی بود. محسن، پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود. دوست داشت شانه به شانه جلو بروند. 🍂🍁 اما تقدیر امیر چیز دیگری بود. رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد. در راه ِ برگشت، اتوبوس شان با تانکر نفت، شاخ به شاخ شد و آتش، کل ِ بچه ها را سوزاند. 🔥 داغ خانواده ها و دوستانشان را فقط این پیام آیت الله بهجت می توانست کمی خنک کند که گفت: _ این ها شهید هستند. 🌹از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند. یک روز که سر از سجده طولانی برداشت، مامان ازش پرسید: _ چی از خدا خواستی محسن؟! گفت: _ شهادت! 🌷🕊 مامان یکه خورد.😧 فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب، شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد.❗️ هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود. 🍁🍂 حالا محسن، در بهشت ثامن الائمه علیه السلام با فاصله چند متر از مزار امیر، همسایه اش شده. ... 😭 🇮🇷 🇮🇷 💯 کانال تلگرام ↙️ 📕 http://t.me/BanoZeinab 💯 کانال ایتا ↙️ 📕 eitaa.com/rastakhiz313
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_شانزدهم_هفدهم دوره دبیرستان، وقت آتش سوزاندن پسره
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 محسن، میانه ای با مسابقات نداشت . هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند. هرچه اصرار می کردند، نمی خواند.☝️ قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. 🌺 همیشه به آدم هایی فکر می کرد که پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند. آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند. اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می داد. ♦️🔸 می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی به آن آدم ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود.🌿 قبل از مسابقات بین المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود. می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند.👌 وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می ایستاد. 🍃🍂 مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند به سمتش می آمدند. می بوسیدنش و حال و احوال می کردند. بعضی سوال قرآنی می کردند. محسن مدت ها سرپا می ایستاد و پاسخ می داد. دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت ِ بستِ طبرسی. دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می رساندند به مجلسش. 🌸 بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند. مردم عادی به جواد گفته بودند: _ نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!.❤️ 😍 می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت. پولی بهش نمی دادند. این جور کارهایش را به کسی نمی گفت. یک بار که خانواده خبر دار شدند، 💌 وقتی به خانه بر می گشت توی جیبش یک پاکت خالی می گذاشت تا اهل خانه خیال کنند پول گرفته. مصطفی گفته بود: _ راه به این درازی! خب بگو برات ماشین بگیرند! محسن گفته بود: _ نمی تونن بندگان خدا. خودم می رم.☺️ 🍁🍂 وقتی شاگردهایش باخبر شدند محسن سر از آن محلات درآورده، حسابی برزخی شدند. گفتند: ‼️ _ چرا نفر اول مسابقات بین المللی باید بره به جایی که فرق قرائت خوب و بد رو نمی دونن؟! چرا به ما نگفتید که برای تلاوت بریم؟! ⛔️ محسن آب پاکی را روی دستشان ریخت: _ اونجا که سهله! اگه بگن بیا سر قله قاف قرآن بخون هم می رم !. 🏔 💵 بعد ها می شنیدند محسن به بچه های آن محلات که برای تلاوت حاضر می شدند، اسکناس های نو هدیه می داده. 🔮 با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشته، خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد. 🌹بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند، پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته ... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_هجدهم_و_نوزدهم 🌸 محسن، میانه ای با مسابقات نداشت .
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ☎️یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت به شهرشان برود. بعد ازش خواست که بگوید چه مبلغی باید تقدیمش کنند تا با صاحب جلسه در میان بگذارد. محسن گفت: _ هیچی! عمران جا خورد.😳 گفت: _ اینطوری که نمیشه! محسن پرسید: _ چرا نمیشه؟ عمران من و منی کرد و گفت: _ بالاخره هر محفلی چیزی به شما می دن! ☘🌱 اصرار عمران افاقه نکرد. محسن علاقه ای به این بحث ها نداشت. سرو ته حرف را زود جمع کرد و گفت: _ ببین عمران! من فقط دنبال یه فضای خوب و قرآنی ام. دیگه هیچی برام مهم نیس!☺️ شاگرد هایش مال شهر های مختلف بودند. هرکدام دعوتش می کردند به شهر و دیارشان محسن با هزینه شخصی می رفت و آنجا تلاوت می کرد و آموزش می داد. 👌 🍁🍂 جواد و مصطفی که به بعضی شهر ها برای قرائت دعوت می شدند از آنجا می شنیدند که: _ حاج محسن چند سال پیش اومده برای ما تلاوت کرده و هنوز پولش رو نگرفته. حتی زنگ هم نزده! همیشه می گفت: _خود قرآن روزی آدم رو می ده! ✨🌹 🚩 🇹🇿 رفته بود تانزانیا؛ یک کشور آفریقایی که بیشتر مردمش اهل سنت هستند. در بزرگترین مسجد پایتخت تانزانیا، برای گروه آنها مجلس تلاوت ترتیب داده بودند. 💎پارچه ترمه ای پهن شده بود جلوی جایگاه قاری ها. همین که محسن شروع کرد به قرائت، مردمی که از ظاهرشان پیدا بود وضع مالی خوبی دارند، شروع کردند دسته دسته اسکناس روی سرش و توی ترمه ریختند. 💵💰تلاوت که تمام شد، همه پول ها را ریختند وسط ترمه، گوشه هایش را جمع کردند و دادند دست محسن. محسن به خاطر احترام به رسوم آنها ترمه را قبول کرد. 💸 حدود ده ـ دوازده میلیون تومانی می شد. 😔 پایش را که از مسجد بیرون گذاشت چشمش افتاد به بچه های لاغر و پابرهنه آفریقایی که جلو در مسجد جمع شده بودند. ☹️ با آن مراسم پول ریزان فکر می کرد مردم این شهر باید وضع و روزگار بهتری داشته باشند. 🔺دلش به درد آمد. از همراهانش پرسید : _ اینا چرا اینطوری ان؟! 🔻یکی جواب داد : _ اینا ثروتمندانشون خیلی ثروتمند و فقیرانشون خیلی فقیرند. 👞👕👖محسن برگشت داخل . از رئیس برنامه خواست بیاید. آن منظره را نشان داد. پول ها را داد به رئیس و گفت : _ شما از طرف من امین! این پول رو خرج کفش و لباس این بچه ها بکنید. 🎁 رئیس نگاهی به بچه ها و نگاهی به محسن کرد : _ اما این پول هدیه ست! متعلق به شماست! 👋 محسن دستش را تکان داد و رفت ... ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیستم_و_بیست‌ویکم ☎️یک روز عمران از شمال زنگ زد.
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💠 دعوت شده بود به یکی از روستاهای جاجرم. به مسجدی که مثل خود روستا کوچک بود. تک و توکی از مردم روستا آمده بودند. هیچ کدام محسن را خوب نمی شناختند. برایشان یک قاری بود مثل همه قاری هایی که توی تلویزیون های چهارده اینچی شان دیده بودند. سیستم صوتی خراب بود و دم به دم بوق می کشید. اصلا این سفر بی برنامه اتفاق افتاد. 🌺 محسن و همراهانش خسته راه بودند. قبل از اینکه محسن از پله های منبر بالا برود، یکی از همراهان بازویش را گرفت و با صدای بی رمقی در گوشش گفت : _ کوتاه بخون! باید زود بریم که استراحت کنیم. 🌟✨محسن چیزی نگفت. روی پله دوم منبر نشست. نیم ساعت تلاوت کرد. تلاوتی مثل بقیه تلاوت هایش در حرفه ای ترین محافل. 🔴 توی راه برگشت بهش گفتند : _لازم نبود اینقدر مایه بذاری! بندگان خدا روستایی اند. فرق بین تو رو با قاری های درجه بیستم و سی ام تشخیص نمی دن! 🔲🔻محسن گفت : _فرقی نمی کنه. برای من همین که یک نفر نشسته باشه کافیه که سنگ تموم بذارم .... مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد. عجیب بود. ‼️ محسن بچه کار درستی بود. در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید. 🍁🍂 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند. اما برای نماز صبح ... مامان نگران شده بود. صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد.📿 صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت : _خوندم مامان!🌺 نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد. ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد. تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند.☺️ از دیدن بابا هول کرده بود. التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید.🙏 می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید. بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از محسن آن را رو کرد.🕊💔 با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت. تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... ✨🌿 ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیست‌ودوم_و_بیست‌وسوم 💠 دعوت شده بود به یکی از ر
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 مصطفی و محسن رفته بودند سراغ موسیقی. می خواستند از روی شناخت نـُت های موسیقی، ملودی ها را روی قرآن اجرا کنند. 🎹 سخت بود باید نت ها را می نوشتند و گاهی با پیانو اجرایشان می کردند تا خوب آنهارا بشناسند. کم کم احساس کردند حرفه ای شدند. 🎼 گوشه های مختلف انتقالات و ترکیبات را بلد شده بودند و آن ها را روی تلاوت قرآن پیاده می کردند. اما نتیجه به دلشان نمی نشست. 🔴 یک جای کار می لنگید. یک روز محسن گفت : _ مصطفی! من مفهوم یک آیه رو درک کردم. یک حسی در وجودم ایجاد شد وبراساس اون حس، تلاوت کردم. 🎶 موسیقی اون تلاوت رو تحلیل کردم و دیدم بر اساس آموزه های موسیقیایی کاملا دقیقه. 🔸🔶 محسن ایراد کار را پیدا کرده بود. نباید موسیقی را از بیرون بر قرآن تحمیل کرد. قرآن، موسیقی خودش را دارد. ❌ فقط باید آن را کشف کرد. این، کار آسانی نیست. 💯❗️چیز های زیادی در شکل گرفتن یک تلاوت خوب دخالت دارند. یکی از آنها لحن است. یعنی آهنگ ادای کلمات. برای داشتن لحن درست، قاری باید صرف ونحو عربی را بداند. مفهوم هر لغت را بشناسد و بفهمد آکسان های صوتی را کجای لغت بگذارد تا مفهوم، درست ادا بشود. این طوری قاری می تواند در حد خودش حقیقت قرآن را در تلاوت نشان بدهد. 🌺 محسن به شاگردهایش می گفت : _ آیات قرآن مثل چاه نفتن! آکسان و نت دارن. فقط کافیه کشف کنیم و ارائه بدیم. تموم! این خودش میشه بهترین موسیقی! 😊 📀💽 سی دی تفسیر آقای قرائتی را به شاگردهایش هدیه داده بود. گفته بود : _ تا معنا رو درک نکردید آهنگ گذاری نکنید.🚫❌ 🚗 آدم ها سفر که می روند زندگیشان را توی شهرشان جا می گذارند تا نفسی بکشند. اما قرآن با نفس محسن گره خورده بود. یک بار که با جواد رفته بود تهران، محسن تمام راه را توی ماشینش قرائت کرده بود. 🍛 فقط وقت نماز و ناهار کارش را تعطیل می کرد. تازه وقت ناهار هم صوت قرآن را می گذاشت تا وقتش بی آموزش نگذرد. محسن در یادگیری خیلی جدی بود. با اینکه رویَـش با مصطفی باز بود اما در بحث تلاوت کاملا مطیعش بود. در مسابقات مالزی به توصیه مصطفی، سبک قرائتش را تغییر داد. 🌺 آنجا مصطفی مدیر فنی قرائت محسن بود. 📜 مصطفی تمام آیین نامه های مسابقات را خوانده بود. فهمیده بود سبک تلاوت در مسابقات مالزی با ایران متفاوت است. همین شد که از محسن خواست تا سبکش را تغییر بدهد. 🔮محسن اول زیر بار نرفت. ریسک بزرگی بود گفت : _ بذار من کار خودم رو بکنم که توش تبحر بیشتری دارم! هرکس دیگر هم بود همین را می گفت. مسابقات فقط یک بار است. جای امتحان کردن که نیست! 🔴 ✓ اما محسن به تخصص استادش اعتماد کرد. حرفش را پذیرفت ... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیست‌چهارم_و_بیست‌پنجم 🌸 مصطفی و محسن رفته بودند
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💕 قاری بودن به همه گوشه های زندگی محسن سرایت کرده بود. یا خواننده بود یا شنونده. حتی ایام امتحانات دانشگاه، همان طور که برای امتحان فردا درس می خواند، هر یک ساعت گریزی می زد به تلاوت. 📱📻 شب ها با صدای قرآن به خواب می رفت. اگر یک شب قرآن نمی شنید، بدخواب می شد. در تمام هشت ساعتی که پرواز مشهد تا مالزی طول کشید قرآن گوش می کرد. مهمان دار هی می رفت و می آمد و بهش گیر می داد که گوشی اش را خاموش کند. 🚘 ماشینش را که توی حیاط می شست صدای قرآن هم بلند بود. حتی زمانی که خودش را برای خوردن چای و غذا می رساند، توی راه تلاوت می کرد. ☕️ 🍛سر سفره که همه جمع می شدند محسن وقت را غنیمت می دانست. تکه ای را تلاوت می کرد و از اهل خانه برایش نظر می گرفت. 💞💝خانه جواد که سر می زد کنارش می نشست و نفس نفس می خواندند؛ یک آیه او یک آیه جواد ... 🌱🍃 اتاق محسن دوازده مترمربع بیشتر نبود. شاگردهایش گوش تا گوش و مسجدی می نشستند. همه سن آدمی بین شان پیدا می شد. 🌸 از بچه پنج ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله. کارکردن با این شاگردهای رنگانگ حوصله زیادی می خواست. هر کدام را باید با زبان خودش درس می داد. 🌼 محسن جوری با شاگردها تا می کرد که هیچ کدام فکر نمی کردند اهمیت شان کمتر از دیگری است. 🍁🍂 بعضی وقت ها بچه ها نمی توانستند در حضور محسن قرائت کنند. خنده شان می گرفت و قرائت خراب می شد. بس که محسن قبلش طنازی می کرد. 😅 یواشکی چراغ قوه موبایلش را روشن می کرد و نورش را از کنار پا می انداخت روی صورتش. می گفت : _ از اثرات نماز شبه! 😂 ♂ گاهی وسط اتاق، میدان باز می کردند و محسن با بچه ها کشتی می گرفت. 🍱🍳جلسه شان به وقت صبحانه یا ناهار یا شام که برخورد می کرد به زور بچه ها را نگه می داشت و از آنها پذیرایی می کرد. 😍❤️ وقتی شاگردی برای اولین بار به خانه اش می آمد، گرفتار اخلاق محسن می شد. حتی مهمان های گذری. 💖 حتی آنها که همراه دوستانشان آمده بودند تا بعد از جلسه باهم جای دیگری بروند، پا گیر جلسات محسن می شدند. 💕 محسن زود و عمیق با آنها دوست می شد. به سود و ضرر این صمیمیت ها فکر نمی کرد. این خصلت خانوادگی شان است. 🌺 در ِ خانه شان به روی همه باز است .... ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیست‌وششم_و_بیست‌وهفتم 💕 قاری بودن به همه گوشه ه
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ❤️ هرکس را که طالب می دید، دلش را گرم می کرد و برنامه پیشرفت را جلوی پایش می گذاشت. به شاگردهایش پروبال می داد. به هیچ کس نمی گفت که تو استعداد نداری. 🌺 همیشه می گفت : _ حنجره شماها یک عضله ست، یک ماهیچه. هرچقدر بهش رسیدگی کنید آمادگی پیدا می کنه وهرچقدر رسیدگی نکنید ضعیف می شه. هیچ فنی را پیش خودش نگه نمی داشت. همه را ریخته بود وسط. دوست داشت بچه ها بیشتر و بیشتر بدانند. 🌼افتاده بود. نمی گفت من که نفر اول جهان شدم را با آدم های تازه کار و ناشی چه کار؟! می نشست به خیلی ها تجوید و نکات ابتدایی را یاد می داد. 🌟💫گاهی برای اصلاح حمد و سوره مردم، مدت ها وقت صرف می کرد. جایش همیشه دم ِ در ِ اتاق بود. خودش چای می ریخت و پذیرایی می کرد. 🔮 کم کم از همان اتاق دوازده متری، نفرات اول مسابقات کشوری قرآن بیرون آمدند. محسن، حواسش بود رتبه های ریز و درشت، بچه هارا به خود مشغول نکند و از راه نمانند. 💎 می خواست خودشان را باور کنند اما خیال برشان ندارد اینجا که رسیده اند نوک قله است. دوست داشت شاگردهایش هرکدام برای خودشان استاد بشوند. 🎀بشوند مرکزی برای ترویج قرآن، با همه ابعادش. 🎀 دوست نداشت بچه ها دیر به کلاس برسند و نکات گفته شده از دستشان برود. 🐝 بچه های کوچک که شلوغ می کردند، کافی بود محسن سکوت کند. آن وقت شصت شان خبردار می شد و از فرط دوست داشتن، سکوت می کردند. نمی خواستند از چشم آقا معلم بیفتند. 🐛 آنقدر جاذبه داشتند که نیازی به سخت گیری با شاگردهایش نداشت. همین دوست داشتن بود که تمرین های سخت را برای بچه ها آسان می کرد. گاه می شد که محسن با سماجت، روی یک جمله چهارکلمه ای می ایستاد و می دیدند ساعت هاست که دارند همان را تکرار و اصلاح می کنند. 🍁🍂 همیشه به بچه ها تاکید می کرد از مدرسه و دانشگاه شان غافل نشوند محفلش جمع باسوادها بود. خیلی از شاگردهایش دانشجوی گرایش های مختلف مهندسی بود. 🔶🔸بین شاگردهایش یک جور حس رقابت سالم ایجاد کرده بودند. اگر رتبه نمی آوردند ناراحت نمی شد. نمیگذاشت خودشان هم غصه بخورند. 🔻🔺اما اگر کسی رتبه ای می آورد، محسن خوشحال می شد و طالب شیرینی. تکیه کلامش آنها وقت ها این بود : ✓ _ هوالباقی و انت الفانی! ☺️ ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیست‌وهشتم_بیست‌ونهم ❤️ هرکس را که طالب می دید،
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌼 بعضی از بچه ها از شهر های دور به عشق درس قرآن محسن می آمدند مشهد. نمونه اش حسن بود. بعد از آشنایی با محسن و مصطفی، پنجشنبه جمعه ها از بجنورد می آمد مشهد برای شرکت در جلسات. 🔷🔹 سخت بود. مدتی که گذشت دید نتیجه تلاش هایش چنگی به دل نمی زند. یکهو فشار راه و کار و زندگی اش آوار شد روی سرش. 🔺🔻به محسن گفت : _ من خجالت می کشم! شما اینقدر زحمت می کشی، ولی چون وقت تمرین ندارم، نتیجه مطلوبی هم برات ندارم. 🔶🔸 محسن حسابی با حسن حرف زد. گفت : _ عجله نکن! یک قاری قرآن سال ها باید زحمت بکشه. می دونی قاریان مصری چقدر زحمت کشیدند؟ یک شبه جلو نرفتند که. مشکلات داشتن. 🔘❗️بعد از مشکلات خودش گفت. از گردنه هایی که رد کرده بود. همین پشت گرمی ها باعث شد که حسن خسته نشود. آخر، انتقالی اش را از زادگاهش بجنورد گرفت و آمد ساکن مشهد شد. ♨️💯می خواست کنار مصطفی و محسن تخصص قرآنی اش را کامل کند.. محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش. می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند. سجاد قبول نمی کرد. 🌺 می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند. محسن دست بردار نبود. آخرش گفت : _ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد! 🍁🍂 سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد. خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود. 🌻🌾 اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود. محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد. 🌖 معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای دل محسن را آنطور گرم کرده بود. بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند. محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش. 🌱🍃 سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه. همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود. کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود. ❌ هیچ کس جایگزین محسن نبود. ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا
رمانهای رستاخیز
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سی‌م_و_سی‌ویکم 🌼 بعضی از بچه ها از شهر های دور به
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🍁🍂 هادی سال ها پیگیر اصول و فنون تلاوت بود. در جلسات زیادی شرکت کرده بود. پیش اساتید مختلفی زانو زده بود. ولی نتیجه، دلخواهش نبود. 🌺 داشت ناامید می شد که وقت تحویل سال، دلش به نسیم بهار زنده شد. از خود امام رضا علیه السلام خواست آن سال گره از کارش باز کند. هنوز یک ماه از درد و دلش با آقا نگذشته بود که پایش به خانه و جلسات محسن و مصطفی باز شد. وقتی تست گرفتند، محسن فهمید هادی تمام این سال ها بیکار ننشسته و دستش پر است. 🔶🔸 فقط باید با جدیت به دانسته هایش جهت می داد. محسن انگار رفیق بیست ساله اش را دوباره پیدا کرده باشد هادی را پذیرفت. 😍🌹 هادی در دلش به انتخاب امام رضا علیه السلام آفرین گفت و هرجمعه و شنبه مشتری علم و اخلاق محسن شد. 🌴آن سال هادی شاهد اجابت عجیب دعایش بود. در عرض یک سال چنان پیشرفت کرد که وارد مسابقات شد و رتبه های خوبی آورد.🍂 ⚠️ بچه تهران بود.قاری بود. شنیده بود محسن در قرائت کاره ای نیست، آهنگ می خواند! ‼️حالا آمده بود مشهد رغبتی نداشت اما پیشنهاد سجاد را قبول کردو آمد خانه محسن. شلوغی جلسه را که دید توی دلش متاسف شد برای آدم های آنجا. ❌ 😕 از خودش پرسید : _ این آدم که چیزی بارش نیست، چرا این همه را دور خودش جمع کرده؟! محسن دست مهمان تازه را فشرد وتعارفش کرد بالای جلسه. از اساتید و دوره هایش پرسید. سرش را با تحسین و تواضع تکان داد و آفرین گفت. 😏😠م همان ِ تازه پیش خودش گفت : _ پس شگردش اینه، چاخان! خوش قیافه هم که هست! دیگه برای مجلس گرمی چیزی کم نداره! 🌹قرائت شروع شد. بچه ها یکی یکی خواندند. محسن با حوصله گوش می داد. اگر اشکالی به چشمش می آمد نرم تذکر می داد. اما کوتاه نمی آمد. 🌼 آنقدر هم پای طرف تکرار می کرد تا اشکالش رفع شود. تسلطش بر قواعد و اصول حرف نداشت. وقت ِ رفتن که شد، مهمان تازه با من و من گفت : 😔😞 _ من ساکن تهرانم. اجازه هست ماهی یه بار بیام مشهد از درستون استفاده کنم؟! محسن دستش را دوباره فشرد. گفت : _ چرا که نه؟! ☺️ سجاد لبخند پیروزمندانه ای زد ... ادامه دارد... 🇮🇷 🇮🇷 🔰 iD ➠http://t.me/BanoZeinab تلگرام 🔰 iD ➠eitaa.com/rastakhiz313 ایتا