#ازدواج
استاد علی صفایی حائری
🌿 ناخواستگارى❗️
يك سالى مىشد كه دنبال موردى براى ازدواج بودم.
اوايلى كه موضوع را با حاج شيخ مطرح كردم به من گفت: فعلاً در حوزه ثبت نام كن تا وضعيتت مشخص بشه بعد اقدام مىكنيم.
بعد از ثبت نام و قبولى در حوزه گفت: چند وقتى صبر كن وضعيت سربازىات هم درست بشه.
كارت معافيت در دستم بود كه خدمت ايشان رفتم و گفتم اين هم از سربازى!
گفت شهريهات هم وصل بشه تا راهِ درآمدى داشته باشى و...
من كه ديگر طاقت نداشتم، هر روز به حرم مىرفتم و خدمت حضرت معصومه(س) عرض مىكردم: عمه جان لااقل شما كارى بكن، خودت شاهدى كه دينم در خطره و...
يك روز كه از حرم برمىگشتم انگار كه شيطان كمر همت بسته باشد كه مرا بيچاره كند، سرم را كه بلند مىكردم ديگر كنترل چشمهايم دست خودم نبود و...
به خودم گفتم: با اين اوضاع ديگه از خونه هم نمىتونم بيرون بيام ...
در همين فكرها بودم كه به خانه رسيدم. از پلهها كه پايين آمدم، ديدم حاج آقا با دوستان نشستهاند.
من كه طاقتم طاق شده بود با ناراحتى به ايشان گفتم:
حاج آقا شما فقط مىتونيد حرف بزنيد! پس چى شد اون همه شعارى كه مىداديد؟! مگه خودتون نمىگيد كسى كه دينش در خطره ازدواج براش يه وظيفه است؟ خب، وقتى من مىخوام به وظيفهام عمل كنم چرا شما براى من هيچ قدمى برنمىداريد؟ چرا همهاش امروز و فردا مىكنيد؟ و...
و ايشان فقط با نگاه نافذشان مرا دنبال مىكردند و هيچ نمىگفتند. وقتى حرفهاى من تمام شد با يكى دو كلمه شيرين كه ربطى هم به بحث ما نداشت مرا آرام كرد و...
چند روزى گذشت و روز پنجشنبه كه طبق معمول با هم براى فوتبال به زمين خاكى بيرون شهر رفته بوديم بعد از بازى، با لباسهاى خاكى و سر و ضع آشفته در حالى كه حتى خودم هم از بوى عرق بدنم اذيت مىشدم سوار موتور شدم تا به خانه رفته و دوش بگيرم.
آماده حركت بودم كه حاج آقا مرا صدا زد و گفت: صبر كن با هم بريم.
من صبر كردم تا ايشان آماده شد و حركت كرديم.
در راه به مسيرى كه راه ما نبود اشاره كرد و گفت: از اون راه برو.
من راهم را كج كرده و تغيير مسير دادم و بعد از طى چند كوچه، در خانهاى رسيده، پياده شد و زنگ درِ خانه را زد.
من كه اصلاً سرو وضع مناسبى نداشتم خيلى جالب نديدم با ايشان بمانم لذا سؤال كردم: حاج آقا هر وقت مىفرماييد من بيام دنبالتون.
ـ مگه كجا مىخواى برى؟
ـ مىرم خونه، هر ساعتى شما بفرماييد برمىگردم.
ايشان با تعجب گفتند: من اينجا براى كارتو اومدم بعد تو مىخواى برى؟!
ـ براى چه كارى؟!
ـ خواستگارى! مگه زن نمىخواى؟!
من كه چشمهايم داشت از تعجب از حدقه بيرون مىزد زبانم بند آمد و با دست اشارهاى به سر و وضع خودم كرده و گفتم:
حاج آقا اين ناخواستگاريه! وگرنه خواستگارى مگه مىشه با اين وضعيت؟!!
ـ خب، بله با همين وضعيت. مگه اين وضعيت و اون وضعيت داره؟! تو كه مىگفتى وظيفه است! اگه وظيفه هست ديگه اين حالت و اون حالت نداره!
وظيفه، وظيفه است ...
براى اندازهگيرى، ميزانهاى دقيقى هست. ولى ما ترازودار نيستيم و با ميزان كشيمن نمىكنيم، كه عادتها و خوشايندها حاكم هستند. «وارثان عاشورا، ص: 690»
📚 رد پای نور در خاطرات من
🌿
@einsad