🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🔹شهید حاج علی محمدی پوردر آخرین لحظات ✨عملیات کربلای 5 بود.همین جور داشتیم می رفتیم،در آن ساعات آخر عمرش،مرتب می آمد پیش ما اگر تک لو رفت و اوضاع به هم ریخت همدیگر را گم نکنیم.ناگهان صدای یک خمیاره 60 آمد همه جمع شدیم پشت سیم خاردار.حاجی گفت " تجمع نکنید، تجمع نکنید " صدایش در شلوغی گم می شد باید از سیم خاردار عبور می کردیم،حاج علی به ما گفت " من نبشی ها را خم می کنم ، بیا یید از زیر سیم خادار رد شوید "پنج نفر آمدیم سمت راست و رد شدیم.نا گهان یکی از عراقی ها را دیدیم حاجی سلاحش را مسلح کرد تا او را بزند،تیری شلیک نشد،گیر کرده بود ناگهان تیری آمد و به بر آمدگی پشت سر حاجی اصابت کرد. ✨ لباسهای ما یک رنگ بود برای اینکه حاجی را گم نکنیم دست من و علی محمدی نسب روی شانه های حاجی بود.حاجی بدون اینکه چیزی بگوید.از دست ما پا یین لغزید.همان دم منوری روشن شد دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشد.به علی گفتم حاجی رفت علی اشاره کرد چیزی نگویم نمی خواستیم بچه ها این مو ضوع را بفهمند.حدود بیست متر حاجی را روی آب کشیدیم و به نزدیک دژ آوردیمش،کلاه غواصیم را روی صورتش کشیدم تا شناخته نشود . جلو رفتیم،وقتی افراد گذشتند و راه خلوت شد،برگشتیم پایین تا حاجی را ببینیم،دیدم با صورت گل آلود پای دژ افتاده بود،بچه ها پا می گذاشتند روی جنازه اش و رد می شدند درست همان صحنه ای ایجاد شده بود که خودش آن را پیش بینی کرده بود. ✨قبل ازعملیات به یکی بچه ها گفته بود " خوش به حا لت "او پرسیده بود " برای چی "علی گفته بود " برای اینکه فردا شهید می شوی "بعد هم سر نوشت چند نفر از بچه ها را پیش بینی کرده بود تا اینکه در مورد خودش پرسیده بودند و گفته بود " من و برادرم حسین ان شاء الله در سی متری خاک ریز دشمن شهید می شویم " 🔹عارف شهید 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂