به آهستگی بر روی چمن‌ها دراز میکشد. اکنون میداند که همه چیز در آهستگی به نتیجه می‌رسد. حال میتوانست آفتابِ کم رنگِ پاییزی را بر روی صورتش حس کند، آفتابی همچون نخ‌های ابریشمیِ گرمی که به «آهستگی» پوست صورتش را نوازش میکنند، حال میتوانست، خنکی را حس کند، رطوبت‌ِ سردی را که «آهسته» میخزید و از لباسش عبور میکرد و لرزی بر پوستش می‌انداخت. حال میتوانست، «آهسته» درمان شدنش را حس کند، حضورِ عمیقی که او را با جهانِ کوچک اطرافش متصل میکرد. جهانی به کوچکیِ یک پارک چند متری با یک درخت چنار و یک نیمکتِ چوبی قدیمی که با چمن‌هایی تازه کوتاه شده فرش شده‌است. حال میتوانست آن فضای آرام را در درون قلبش احساس کند، فضایی که او را به آهسته زندگی‌کردن، آهسته تصمیم‌گرفتن، آهسته اعتماد‌کردن، آهسته درمان‌شدن، آهسته به جلو‌رفتن، آهسته متصل‌شدن و آهسته منفصل‌شدن، دعوت میکرد. اکنون میدانست همه‌ی تغییرات از زمانی شروع شد که او به خودش «اجازه» داد! اجازه داد خودش باشد اجازه داد مخالف باشد اجازه داد خشمگین باشد اجازه داد تردید داشته باشد اجازه داد خسته باشد اجازه داد شاد باشد اجازه داد کم بیاورد اجازه داد استراحت کند اجازه داد دوباره به حرکت ادامه دهد و از همه مهم‌تر اجازه داد، تمام این‌ها «آهسته» اتفاق بی‌افتد. او همچنان که برروی چمن‌های خنک دراز کشیده بود و حرکتِ قدم‌های آفتاب کم رنگ پاییزی را بر روی صورتش حس میکرد، به خودش اجازه داد غمگین باشد. غم به پشت چشمانش دوید، به اشک‌هایش اجازه داد فرو ریزند. دستش را بر روی قلبش گذاشت و به آن هم اجازه داد اندوه را حس کند. اشک‌ها کم و کمتر شدند. قلبش آرام‌تر شد. زمینی که بدنش را در بر گرفته بود به او کمک کرد اندوهش را درک کند. حال، «آهستگی»کار خودش را کرد. او، آهسته به درون بدنش برگشت و به راهی فکر کرد که هنوز باید طی کند. راهی درونی به سمت آزاد شدن از بندِ جهلی که دیگران با اعتماد به نفس میخواهند به او یاد بدهند. پس به خودش اجازه داد «آهسته» اما «مصمم» از زمین جدا شود و به سمت امروزش حرکت کند که در قلبش میدانست مسیر به دست آوردن یک آزادیِ با اصالت، مسیری طولانی‌ست.