✅داستان دنباله دار ♦️ هنوز شعر تمام نشده که سیل اشک بچه ها سرازیر شد . عجیب صحنه ای بود انگار گردان در گرداگرد ضریح مطهرش ناله می زدند . فریاد "یا ابوفاضل" تمام صحرای حمیدیه را پر کرده بود . قلم از توصیف این لحظات عاجز است . بچه ها هر کدام سرشان را روی رمل ها گذاشته بودند و زار می زدند . غوغایی به پا شده بود آنها که اهل حال واقعی بودند حضور حضرتش را در بین جمع حس کردند و همین باعث سر خوشی آنها شده بود . مداحی تا اذان صبح ادامه یافت در حالی که ما خنکای آب گوارا را در گلوی خشکمان حس می کردیم و دیگر کسی تشنه نبود . قربان لطف بی منتهایت یا ابو فاضل . چند روز از ورود ما به اردوگاه گذشته و گردان ها خود را هر روز آماده و آماده تر می کردند . بچه ها وصیت نامه ها را نوشته بودند و من عاصی هم چند خطی را به عنوان وصیت برای پدر و مادرو زهرا نوشته بودم و می خواستم آن را به تعاون گردان تحویل دهم . کم کم بوی عملیات به مشام می رسید و ما هم مهیای پرواز. احساس می کردم از همه علایق بریده بودم حتی از زهرا، و این برایم کمی عجیب هم بود و البته جبهه عالم عجایب بود و ما خوب این مطلب را می دانستیم . یک روز صبح داشتم پوتین هایم را مرتب می کردم که صدای حسین را که از آن سوی چادر های گردان مرا صدا می زد مرا به خود آورد . محلش نگذاشتم. حسین وقتی بی توجهی مرا دید دوان دوان به سمت من آمد معلوم بود خبر مهمی را می خواهد به من بدهد با خودم گفتم حتماً می خواهد بگوید که امشب یا فرداشب عملیات است که سخت مشتاق شنیدن این خبر بودم حسین دوان دوان به سمت من آمد و مقابلم ایستاد و در حالی که نفس نفس می زد بریده بریده گفت : -حمید ... حمید ... خانمت زهرا توی میدان صبحگاه منتظر توست ! نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم زهرا کجا و این جا در حمیدیه کجا ؟آنهم نزدیک های عملیات ، اصلاً سر در نمی آوردم . از شدت ذوق زدگی بدون اینکه با حسین حرفی بزنم پاشنه های پوتینم را بالا کشیده و بندهای آن را بسته یا نبسته به طرف میدان صبحگاه خیز بر داشتم . بین چادر ما و میدان صبحگاه چند تپه ماسه ای کوتاه فاصله بود . حیرانی از اینکه علت حضور زهرا در اینجا چیست و شوق دیدار او که حالا کاملاً در دلم موج می زند معجون عجیبی شده بود . بین راه که رفتم افکار دیگری هم به کله ام رسید که کم کم تمام افکار دیگر حتی شوق دیدار زهرا را هم تحت الشعاع قرار داد . یک لحظه با خودم گفتم ای دل غافل ! چه شد که یک دفعه از دنیای ملکوت افتادی به این جهان خاکی و توی چند ثانیه بی اختیار شوق دیدار همسرت اینقدر تو را از خود بی خود کرده که داری دوان دوان به سوی او می روی ! یعنی ملکوت جبهه و جنگ اینقدر برات کم اهمیت بود که توی یک لحظه همه آن را با شوق دیدار همسرت عوض کردی ... الان رفقایت دارند خودشان را برای شهادت و پرواز آماده می کنند و تو داری خودت را به علایق دنیوی نزدیک می کنی ... ای ول آقا حمید ... این بود آن همه عشق به ملکوت و حسین حسین گفتنت توی دعا و ندبه هات ! این تکه آخر افکار بود که توانست مرا در چند قدمی آخرین تپه ماسه ای مشرف بر میدان صبحگاه بر جای خود میخکوب کند یک لحظه بر خودم لعنت کردم که توی این موقعیت طلایی دارم به طرف علایق دنیوی می روم . لحظه ای توقف و تأمل و سپس خواستم که بر گردم و زیر لب هم غرولندی به زهراکه اصلاً توی این موقعیت چرا آمده تا مرا از عشق جدا کنه و چرا ... ؟ اما این هم راه درستی نیست اون که تقصیری نداره ... اصلاً از کجا معلوم که آمدن زهرا درست باشه و هزار و یک فکر ذهنی دیگر که خودم را در لبه تپه ماسه ای دیدم . 🔺پایان قسمت# چهاردهم ❇️ادامه دارد @ravayatf