eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
723 عکس
416 ویدیو
12 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
✅داستان دنباله دار ♦️ با شنیدن این حرف دلم هری ریخت:« یعنی آقا جواد چی کارم داره ؟ ... چه واقعه ای در شرف وقوع است ؟» و هزار و یک خیال دیگه که به سرم هجوم آورد . و برای خلاصی از افکار پریشان و ترس آور دل به دریا زدم و به دنبال حسین راه افتادم . حسین درست گفته بود آقا جواد سر کوچه ایستاده بود و آمدن مرا انتظار می کشید .کمی نگران به نظر می رسید و البته به آن شکل که من انتظار داشتم عصبانی نبود . با دیدن من کمی لب شیرین کرد و من را در آغوش کشید. -یعنی دیگه آقا حمید ما غریبه شدیم که برای ما پیغام و پسغام می دی ؟... خب چرا به خود من نگفتی ؟ من هم که از رفتار آقا جواد به کلی جا خورده بودم و البته توی دلم غوغایی از شادی بلند شده بود لبخند تلخی زدم و در حالی که پایین رو می نگرستم گفتم : -می دونین آقا جواد آخه ... آخه ... و آقا جواد هم که فهمیده بود من از خجالت زبانم بند آمده توی حرفم پرید وگفت : «می دونم ... حتماً بازم خجالت کشیدی ؟» و من هم با اشاره آهسته سر تأیید کردم . آقا جواد گفت : -خب عیبی نداره پسر جان! الآنش هم دیر نشده ما که با هم تعارف نداریم. تو سوال کردی منم جواب می دم . دل توی دلم نبود هزار و یک جور خیال برم داشت یعنی پاسخ آقا جواد چی می تونه باشه ؟ ... آره یا نه ؟ که آقا جواد متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت : - تو گفتی که نمی توانی به جبهه نروی ... آره ؟ و من هم آهسته و از انتهای گلوم پاسخ خیلی ضعیف دادم که یعنی بله . ـ دست خوش آقا حمید یعنی این قدر ما بد شدیم . من کی گفتم جبهه نرو ... برو هر چی هم دلت می خواد برو ... ولی ...! با دلواپسی پرسیدم :«ولی چی ؟» و او هم فوراً گفت : ولی من بهت دختر نمی دم ! این حرف را که گفت دنیا دور سرم چرخید و خواستم زمین بخورم که باز صدای آقا جواد من را به خود آورد : ـ چی شد آقا داماد ... مثل اینکه حسابی زهرا تو دلت رو خالی کرده . مرد که اینقدر بی اراده نیست . من اگه جای تو بودم ولش می کردم بره پی کارش ... دختر که قحط نیست این نشد یکی دیگه ! ... اصلاً دختری که نخواد شوهرش در دفاع از ناموس این مملکت شرکت کنه شایسته همسری نیست ! شنیدن این تناقضات برایم خیلی عجیب بود و بالاخره هم نفهمیدم منظور آقا جواد چیه ؟ بله یا خیر ؟ توی همین خیالات بودم که آقا جواد ادامه داد : «خب ... نظر تو چیه؟ » منکه مانده بودم باید چه جواب بدهم مردد و همراه با لبخندی ضعیف جواب دادم : -نمی دونم هر چی شما بگین ... من که گیجم آقا جواد ! ♦️پایان قسمت ادامه دارد.... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(کانال): https://rubika.ir/ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
داستان دنباله دار این را که گفتم دست نوازشگر آقا جواد را روی سرم حس کردم که می گفت : -خواستم ببینم نظرت تو چیه پسر جان . وگر نه من دختری را که اجازه نده شوهرش در جهاد شرکت کنه فرزند خودم نمی دونم . و الله نمی دونستم باید چی بگم . یک دفعه فکر می کردم این حرف، نظر اصلی آقا جواد باشه و نظر دیگه می گفت نکنه این حرف هم مثل حرف های دیگه و دو پهلوی آقا جواد باشه و آقا جواد هم دید که من از گیجی دارم دیوانه می شوم پرسید : - بچه مگه مهمان ها منتظر نیستند ؟ چرا ما را راهنمایی نمی کنی ؟ از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم . اینقدر خوشحال شده بودم که ناخود آگاه جستی زدم و چند بار صورت آقا جواد را بوسیدم . آنقدر غرق در شعف بودم که نفهمیدم کی مهمان های طرف عروس پشت سر آقا جواد سر رسیده بودند و از کجا معلوم حرف های ما را هم نشنیده بودند و به همین خاطر کمی خجالت کشیدم ولی دیگر کاراز این حرف ها گذشته بود. به کمک حسین ، دوستم، آنها را به خانه هدایت کرده و مراسم آغاز شد . تا بخوام چشم به هم بزنم عاقد خطبه عقد را خواند و بر و بچه ها هم برایم صلواتی چاق کردند و لحظاتی دیگر دم در خانه عروس خانم منتظر اذن ورود بودم . لحظاتی بعد همه با هلهله زن ها به همراه پدرم به خانه عروس وارد شده و طبق مرسوم شهر ما ، ابتدا دستی روی سر عروس گذاشتم و بعد هم توری روی صورتش را بر داشتم . این اولین باری بود که زهرا را درست می دیدم برایم خیلی جالب بود چون با حجب و حیایی که من داشتم تا بحال به صورت هیچ دختری خیره نشده بودم و البته این بار هم از شدت خجالت این کار را نکردم! مراسم آن شب خیلی زود به پایان رسید و زهرا ساعاتی بعد وقتی همه رفتند و من و او برای اولین بار تنها شدیم اولین سوالش این بود : ـ حمید آقا ! می خواستم بپرسم شما که منو تنها نمی گذارید؟ سوال عجیبی بود گفتم :« نه برای چی شما را تنها بگذارم ؟ من همیشه در کنار شما هستم » و زهرا هم لبخند معصومانه ای زد و گفت : «مطمئن باشم ؟» و منم گفتم : «مطمئن مطمئن» که البته لبخند رضایت زهرا به من آرامش داد اما آرامشی که آن لبخند به من هدیه داده بود چندان طولی نکشید و بدنبال سوالی که در ذهن من پیدا شد همه چیز به هم ریخت .باخودگفتم: نکند منظور زهرا از این جمله ، نرفتن من به جبهه باشد ؟ و بعد هم توی دلم به هالو بودن خودم خندیدم که چرا زودتر معنی این حرف زهرا را نفهمیدم . پایان قسمت ادامه دارد.... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(کانال): https://rubika.ir/ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
داستان دنباله دار قسمت 👇 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(کانال): https://rubika.ir/ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
✅داستان دنباله دار ✍️ ...می خواستم همان موقع اصل موضوع را و واقعیت امر را برایش بگویم اما دلم نیامد رضایت معصومانه اش را تبدیل به نا خوشی بکنم بنابراین هیچ نگفتم . از طرفی از قولی که نا خود آگاه به او داده بودم در دل نا خرسند بودم و وجدانم را آزار می داد . آن شب با همه خوشی ها و نا خوشی هایش گذشت و من در حالی خانه آقا جواد ، که حالا پدر خانم من شده بود ، را ترک کردم که زهرا تا دم در مرا بدرقه کرد . من در خیابان می رفتم در حالی که به قولی که به او داده بودم و البته نمی توانستم به آن وفا کنم فکر می کردم . خیلی فکر برم داشته بود از طرفی چطور می توانستم به روزی فکر کنم که به اولین سخن و خواسته همسرم پس از ازدواج پشت پا بزنم و از طرف دیگر چطور می توانستم طبق خواسته او به جبهه نروم که در این صورت خود را از قاعده انسانیت و معرفت خارج می دیدم و دنبال راه چاره ای هم بودم ونهایتاً توجیهات زیادی را برای فرار از این تفکرات رادر سر داشتم که یکی از آنها این بود : حالا شاید در چند ماه اول دوران عقد من و زهرا جبهه به وجود من نیاز نداشته باشد و شاید بتوانم به مرور زمان تا چند ماه آینده به گونه ای موضوع رافیصله دهم و همین هم مایه آرامش من می شد . چند روز از عقد کنان ما گذشته بود و من در هر روز چند بار برای دیدن زهرا به خانه شان می رفتم و حسابی به او وابسته شده بودم . زهرا دختر متدین ، با وقار و دینداری بود و چهره معصومانه او برای من خیلی جذاب بود به همین خاطر خیلی زود دلم برایش تنگ می شد و هر روز که می گذشت احساس وابستگی به او برای من بیشتر محسوس بود . درست نمی دانم روز بیستم یا بیست و یکم دی ماه ، یعنی دو هفته بعد از عقد من و زهرا ، بود که یک روز صبح زنگ درب خانه ما به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم حسین ، دوستم ، نفس زنان و با خوشحالی گفت : حمید فردا به جبهه می آیی یا نه ؟ برایت درخواستی زدند . پایان قسمت ادامه دارد.... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(کانال): https://rubika.ir/ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
داستان دنباله دار - قسمت
✅داستان دنباله دار ♦️ درست نمی دانم روز بیستم یا بیست و یکم دی ماه ، یعنی دو هفته بعد از عقد من و زهرا ، بود که یک روز صبح زنگ درب خانه ما به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم حسین ، دوستم ، نفس زنان و با خوشحالی گفت : حمید فردا به جبهه می آیی یا نه ؟ برایت درخواستی زدند . اول به شوخی گرفتم ولی با اصرار حسین به این که راست می گوید متقاعد شدم که واقعیت دارد . آنطور که حسین می گفت چون عملیاتی که در پیش هست نیاز به نیروی آرپی زن دارد و من هم رسته ام آرپی جی زن است به این خاطر برایم در خواستی زده اند . درست به خاطر ندارم آن موقع به حسین چه پاسخ دادم فقط این که یادم هست که بعد از خدا حافظی با او تازه مشکل من شروع شد و من می دانستم چه آشی برایم فراهم شده است ! مادرم در نگاه اول، تشویش را در چهره ام دید و چند بار سوال پیچم کرد وحتی فکر کرده بود که با زهرا حرفم شده است و ناراحتی من مربوط به آن است و البته من هم برای اینکه ازمخمصه سوالات او راحت شوم تلویحاً دروغکی گفتم که:« آره» و البته این مادرم بودکه ازروی شوخی و جدی محکم توی سرم کوبید و گفت : -خاک تو سرت کنند بچه! آخه این هم شد زن داری ! مگه اون دختر بیچاره چکار کرده که هنوز هیچی نشده داری اذیتش می کنی ؟ ضربه مادرم هر چند که لطافت مادرانه داشت ولی آنچنان محکم بود که خاطره درد ترکشی که در عملیات خیبر به سرم خورده بود دوباره زنده شود و جای بخیه هاش درد گرفت البته خوب شد که مادرم دنبال قضیه را نگرفت وگرنه ممکن بود حسابی گندش در می آمد! هر طور که بود از سوالات مادر راحت شده بودم ولی گرفتاری اصلی سر جای خود بود . من آدمی نبودم که برایم از جبهه درخواستی بزنند و من قبول نکنم . شوق حضور مجدد در عملیات و صدای دلچسپ مداحی های قبل و بعد آن و صفای معنوی بر و بچه های جبهه چیزی نبود که بشه با چیز دیگر عوضش کرد با شنیدن این خبر دوباره لطف بهاری عشق به سرم زده بود و هیچ نیرویی نمی توانست در برابر آن مقاومت کند . از طرف دیگر یاد آوری اینکه به زهرا یعنی همسرم چه قولی داده بودم هم برایم خیلی درد آور بود . وقتی چهره معصومانه و مظلومانه زهرا را پیش چشمم مجسم کرد که از من خواسته بود هیچ وقت تنهایش نگذارم و بعد هم خنده ملیحی که در اثر قول من روی لباش نقش بسته بود حسابی دیوانه ام می کرد . سر دو راهی عجیبی بودم از یک طرف کشش طبیعی همسرم و از طرف دیگر صفای دل انگیز حضور در پیشگاه با عظمت شهیدان و وفای به عهدی که با شهدا بسته بودم که راهشان را ادامه می دهم و البته من خوب می دانستم که نمی توانم شور انگیز ترین آهنگ زیبای عملیات را با چیز دیگری عوض کنم فقط مهم این بود که چگونه با قولی که به زهرا داده بودم کنار بیایم و او را راضی کنم . پایان قسمت ادامه دارد.... ارتباط با ما 👇 ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf ✅دریافت محصولات : https://ravyonline.sellfile.ir ✅مشاهده کلیپ ها در آپارات : https://www.aparat.com/malakootfer ☎️هماهنگی اجرای برنامه : 09151342012 ✍️ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری @ravyfer
✅داستان دنباله دار قسمت 👇
♦️داستان دنباله دار ❇️ سر دو راهی عجیبی بودم از یک طرف کشش طبیعی همسرم و از طرف دیگر صفای دل انگیز حضور در پیشگاه با عظمت شهیدان و وفای به عهدی که با شهدا بسته بودم که راهشان را ادامه می دهم و البته من خوب می دانستم که نمی توانم شور انگیز ترین آهنگ زیبای عملیات را با چیز دیگری عوض کنم فقط مهم این بود که چگونه با قولی که به زهرا داده بودم کنار بیایم و او را راضی کنم . درست به خاطر دارم چند ساعت فکر کردم حتی آن شب به خانه آقا جواد هم نرفتم که زهرا را حسابی نگران کرده بود . فردا صبح زود، زهرا زنگ درب خانه مان را به صدا در آورد . آن وقت بود که من احساس کردم باید هر طور شده قضیه را فیصله دهم اما چگونه، نمی دانستم . یک لحظه حسی غریب به من گفت : ای دل غافل ! چرا از شهدا بهره نمی گیری و خیلی زود سخن زیبای دوست شهیدم « محمد » به خاطر آمد که می گفت : - آقا حمید شهدا ذخایر عالم بقایند و هر کس بتواند مخلصانه قدم به عالم عرفانی آنان بگذارد هر آنچه که بخواهد عملی می شود . شهدا منابع فیض الهی هستند و مهم این است که کسی بتواند آنقدر پاک باشد که به شهدا دسترسی پیدا بکند. و خیلی زود یادم آمد دیگرانی که به بقا رسیدند از همین منبع فیض مدد جستند و چرا من غافل باشم ؟ بعد از لحظاتی از حضور زهرا در خانه ما در حالی که به شدت دست و دلم می لرزید به زهرا گفتم که به مزار شهدا می آید یا نه ؟ زهرا اگر چه از پیشنهاد من کمی جا خورده بود چونکه معمولاً بعد از ظهر ها به مزار شهدا می رفتیم ولی حال و روز مرا که دید از روی حجب و ادبی که داشت در حالی که لبی شیرین کرد پذیرفت و با موتور سیکلت راه افتادیم . در بین راه نتوانستم هیچ حرفی بزنم و ظاهراً زهرا هم فهمیده بود که قضیه مهمی در پیش است و سعی می کرد با سکوت خود مرا آرام نگه دارد . هوای پاک صبحگاهی و صفای معنوی حرم یاران سفر کرده خیلی به من حال می داد سعی کردم در بین قبور مطهرشان از زهرا کمی فاصله بگیرم تا اشک های مرا کمتر ببیند اما نمی دانستم که با شنیدن صدای هق هق گریه هایم چه خواهم کرد . لحظاتی سکوت بود و من مجنون وار در بین همسنگران سفر کرده می گشتم و زمزمه می کردم :« الهی و ربی من لی غیرک ». زهرا که از دورتر به حرکات من خیره شده بود همه چیز را دریافته بود او دختر فهمیده ای بود و لا اقل خوب می توانست دراین شرایط دست مرا بخواند . چند بار می خواستم سخن را آغاز کنم اما توان هیچ سخنی در من نمانده بود انگار کلمات بار معنایی خود را برای این گونه لحظات از دست داده بودند و آخر سر هم زهرا که حالا تقریباً به همه چیز پی برده بود در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : - آقا حمید انگار یه ضیافت دیگه نزدیکه ! تا حالا این جوری کمتر شما را دیده ام! و من هم با اشاره سر ، بغض آلود حرفش را تایید کردم . خواستم بگویم که مشکلم چیست اما باز نتوانستم. در عوض زهرا پیش دستی کرد: -حقیقتش آقا حمید اینجا دیگه از روی دوستان شهیدتان خجالت می کشم بگم به قولتان وفا کنید و بعدش هم صورتش را بر گرداند و دو دستی با چادرش صورتش را گرفت و زد زیر گریه. طوری که دل من هم آتش گرفت. 😱 ارتباط با ما 👇 ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf ✅دریافت محصولات : https://ravyonline.sellfile.ir ✅مشاهده کلیپ ها در آپارات : https://www.aparat.com/malakootfer ☎️هماهنگی اجرای برنامه : 09151342012 ✍️ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری @ravyfer
✅داستان دنباله دار 👇 ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf
✅داستان دنباله دار بعد از لحظاتی که توانستم بر خودم مسلط شوم آهسته چادر را از روی صورتش کنار زدم و گفتم : -زهرا خانم! خیلی دلم می خواهد به قولم وفادار باشم اما ... اما ... و این بار هم حرف زهرا کمکم کرد که بتونم یه جوری بقیه مطلب را ادمه بدم : ـ می دونم آقا حمید ... این راه عشق یه چیز دیگه است ... من که خوب درک نمی کنم فقط این قدر می دونم که خیلی قشنگه ... وبعدش هم ادامه داد : - من خوب می دونم شما با شهدا چی گفتین . من کی باشم که بخوام در مقابل این راه نورانی سد باشم ... هر جور دوست دارین همون طور عمل کنین . با این حرف زهرا نفس راحتی کشیدم و بهش گفتم :« آفرین خانم خانما ... معلومه که شما هم اهل حالید!» که اون هم فوری جواب داد : «آخه هرچی باشه شاگرد شمایم آقا حمید ! تقریباً مشکل حل بود فقط مانده بود اطلاع به خانواده خودم و پدر و مادر زهرا که اونم البته زیاد کار سختی نبود . همین طور که داشتیم از مزار شهدا بر می گشتیم یک بار دیگه به شهدا سلام دادم و از روح بلندشان تشکر کردم . در اولین فرصت به حسین اطلاع دادم که فردا با او به جبهه خواهم آمد البته قبل از آن ،موضوع را به اطلاع مادر و پدر خودم و زهرا رساندم و آنها هم حرف چندانی نداشتند یعنی زهرا قبلاً با آنها صحبت کرده بود و کار مرا راحت کرده بود . شب آخری که در شهر بودم اواخر شب به خانه زهرا رفتم و تا صبح در خانه شان ماندم . شب عجیبی بود زهرا اصلاً سر حال به نظر نمی آمد البته سعی می کرد خود را عادی نشان دهد ولی من اثرات اشکی را که پنهان از من با گوشه روسری اش پاک می کرد می دیدم . البته من هم حال و روز بهتر از او نداشتم منتها عشق به جبهه و حضور در کنار یاران عاشقم آنچنان دلم را پر کرده بود که تمام محبت ها را تحت الشعاع قرار داده بود . چهره زهرا خیلی دوست داشتنی شده بود و مظلوم وار فقط مرا نگاه می کرد و گاهی اوقات هم زورکی خنده تلخی بر لبانش نقش می بست . مدتی به سکوت گذشت اما بالاخره لب های زهرا به سخن باز شد : -آقا حمید ... دیگه فردا می رین ؟ همین یک جمله کافی بود که قلبم را آتش بزند با اشاره سر به او فهماندم که آری فردا می روم و امشب ، شب آخر است . زهرا پرسید :« پس مرا به کی می سپارید ؟». نمی دانستم چه جوابی بدهم بغض گلویم را فشرده بود آرام لبخندی زدم و گفتم : -زهرا خانم شما را به خدا می سپارم و بعد آرام آرام زمزمه کردم « حسبنالله نعم الوکیل نعم المولی و نعم نصیر » و دیگر نتوانستم حرفی بزنم . آن شب تا صبح در منزل زهرا ماندم در طول شب هر وقت بیدار می شدم زهرا هم بیدار بود و فقط آرام آرام قطرات اشکش را می گرفت . فردا صبح زود ساکم را آماده کردم و پس از خداحافظی با اقوام به طرف اعزام نیرو به راه افتادم . از زهرا خواهش کرده بودم به بدرقه ام نیاید ولی او قبول نکرد . اعزام مجددی ها که تعداد آنها بیش از 100 نفر بود آماده اعزام بودند . ساعت به هشت صبح نزدیک می شد و کم کم خداحافظی های مردم به اوج می رسید . نوای دل انگیز « این غافله عزم کرب و بلا دارد » از بلند گو شنیده می شد که مانند شرابی مقدس همه را سر مست کرده بود . برای آخرین خداحافظی با زهرا به طرف او که به همراه پدر و مادرش و پدر و مادر خود من در کنار خیابان دورتر از جمعیت ایستاده بودند رفتم. مادرم گریه می کرد . سعی کردم آرام ترش کنم . با همه خداحافظی کردم اما نمی توانستم به صورت زهرا نگاه کنم . در آخرین لحظه زهرا را کناری کشیدم و در حالی سرم را پایین انداخته بودم گفتم : -زهرا خانم ... من آدم بد قولی نیستم ... باور کنید خیلی دلم می خواست به قولی که داده بودم وفادار بمانم ولی ... ولی چه کنم دلم طاقت نمی آره که ... و هنگامی که سرم را بالا می آوردم صورت خیس اشک زهرا دلم را آتش زد. نمی دانستم چطور زهرا را آرام کنم هر چه برایش می گفتم گریه اش بیشتر می شد . مستأصل شده بودم فکر کردم شاید تنها چیزی که بتواند به زهرا آرامش ببخشد قرآن باشد. به همین خاطر قرآن کوچکی که یادگار دوست شهیدم محمد بود و در لحظه جان دادنش به رسم یادگار از کوله پشتی اش در آورده بودم آرام آرام از جیبم در آوردم و به طرف زهرا دراز کردم و بعدش هم بغض آلود گفتم : - زهرا جان خودت می دونی این قرآن چقدر برای من ارزش داره ... اونو پیش شما می گذارم ... مونس خوبی می تونه باشه . ♦️پایان قسمت ادامه دارد.... ✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf
✅داستان دنباله دار ✍️به قلم : ♦️قسمت 👇 @ravayatf
✅داستان دنباله دار ♦️ زهرا قرآن را گرفت بوسید و به چشم های اشک آلودش کشید وبعد آرام آرام اشکهایش را پاک کرد. لبخند مصنوعی بر لبانش نقش بست . انگار قرآن کار خودش را کرده بود . هنوز لبخند و اشک زهرا کاملاً از هم جدا نشده بود که لب هایش جنبید: - آقا حمید به سلامت ، خدا پشت و پناهت ا نشاء الله وقتی که سالم برگردی این امانت را به خودت پس می دهم. و من هم لبخند رضایتی بر لبانم نقش بست و پس از خداحافظی با دوستان که مثل شمع مرا در میان گرفته و سر و صورتم را می بوسیدند به طرف اتوبوس به راه افتادم . برو بچه های جبهه و جنگ که تازه از سفر جبهه برگشته بودند هر کدام به زبانی مرا بدرقه می کردند و گاهی اوقات هم با حرف های قشنگشان مرا می خنداندند . درست یادم هست در آخرین لحظه ای که می خواستم قدم به اتوبوس بگذارم احمد که با او عهد اخوت هم بسته بودم دستم را گرفت و گفت : -کجا آقا حمید ؟ حالا که زن گرفتی دیگه ما را فراموش می کنی ... آخه بی انصاف یه گوشه چشم هم به ما بکن دیگه ! دیگری گفت :« ولش کن بابا غسیل الملائکه را رها کن بره طرف بهشت . حوریه ها منتظرش هستند» و دیگری هم از راه رسید و بی مقدمه انگشترم را از دستم در آورد - اینم یادگاری شهید حمید ! خلاصه به هر قیمتی بود از میان خنده و اشک بچه ها خارج شده و سوار شدم . اتوبوس در میان صلوات پدرها و اشک و ناله مادران به راه افتاد در آخرین لحظات نگاهی به طرف زهرا انداختم حالا دیگر قرآن را روی صورتش گرفته بود و سیل اشکش از فاصله دور قلبم را آتش می زد . با حرکت اتوبوس تصویر زهرا از جلو دیدگانم گذر کرد و دلم از غیر خدا خالی شد و حالا آماده بودم خود را در مسیر نسیم خوش عشق حق قرار دهم . اتوبوس از پیچ وخم های گردنه کوهستانی نزدیک شهر بالا می رفت که کم کم خودم را در دریای عشق حق کاملاً غوطه ور می دیدم . ساعاتی بعد در مشهد بودیم و بعدش هم با هواپیمای باری « سی 130 » عازم منطقه شدیم در حالی که نمی دانستم به کدام منطقه جنگی اعزام خواهیم شد . نوع اعزام ما با هواپیما و در خواستی هایی که برای من و چند نفر دیگر از دوستانم زده بودند نشانگر این بود که عملیاتی در همین روزها در شرف وقوع است . دو ساعتی از پرواز ما گذشته بود که چرخهای هواپیما روی باند فرودگاه قرار گرفت و بعد از باز شدن درب هواپیما و بر خورد با هوای ملایم زمستانی جنوب و پرس و جوی از سایرین فهمیدیم که در فرودگاه نظامی امیدیه در نزدیکی اهواز هستیم . تا اینجای کار مشخص بود که برنامه عملیات در جبهه های جنوب طرح ریزی شده است . بلافاصله به اردوگاه منتقل شده و تازه با خیل عظیم نیرو هایی که در اردوگاه حمیدیه از روز ها قبل سازماندهی شده و آموزش دیده بودند روبرو شدیم و بسیاری از دوستان و همرزمان قدیمی که در عملیات های قبل با هم بودیم را ملاقات نمودم و خیلی خوشحال شدیم . محیط صمیمی و با معنویت اردوگاه حمیدیه خیلی برای من دل چسب بود نیرو ها داخل چادر بودند و البته در مجاورت چادر ها هم سنگر هایی حفرشده بودند برای در امان ماندن از حملات احتمالی هواپیماهای دشمن. تا وقتی ما به داخل چادر ها برسیم وقت نماز مغرب و عشاء شده بود و با نوای خوش صوت قرآن که از بلند گوی تبلیغات شنیده می شد به نماز جماعت دعوت می شدیم . درست به خاطر دارم با وجود نم نم بارانی که می بارید نماز جماعت روی رمل های اردوگاه حمیدیه با صفای تمام برگزار شد و پس از آن هم دعای کمیل روح تازه ای به کالبد ما بخشید . الفاظ زیبای دعا آنچنان به من روحیه داد که انگار وارد دنیای تازه ای شده بودم دنیایی فراتر از این عالم خاکی و بسیار پاکتر و بی آلایش تر از مادیات . بعد از دعای کمیل و شام مختصری ، در داخل چادر دراز کشیده و خوابیدم .چون هوا کمی سرد بود چراغ والور را برای ساعتی روشن گذاشتیم و بعد برای جلوگیری از گاز گرفتگی چراغ را خاموش کردم . نیمه های شب وقتی از سرما به خود آمده وی خواستم چراغ والوررا دوباره روشن کنم چادر را خالی دیدم. اول فکر کردم صبح شده و وقتی ساعتم را نگاه کردم دیدم هنوز یک ساعت به وقت اذان صبح مانده است . با توجه به تجربه هایی که از دفعات قبل در جبهه داشتم حدس زدم بچه ها برای نماز شب بیرون از چادر رفته اند اما فرق این دفعه این بود که غیر از من هیچکس در چادر نبود «یعنی همه برای نماز بیرون از چادر بودند ؟» ♦️پایان قسمت ادامه دارد.... @ravayatf
✅داستان دنباله دار ✍️بقلم : ♦️قسمت
✅داستان دنباله دار برای یافتن پاسخ این سوال کافی بود سری به بیرون بزنم و همین کار را هم کردم فضای رمل ها که چادر ها را در آغوش گرفته بودند تاریک تاریک بود خب گوش دادم تنها چیزی که شنیده می شد صدای ضجه و ناله ضعیفی بود که از جاجای این صحرا بگوش می رسید و چه زیبا و با صفا . یک لحظه از خودم بیزار شدم که چرا از همه عقب ترم و دعا کردم خداوند مرا هم توفیق همراهی با یاران بدهد حیف است آدم در جبهه باشد و از این اقیانوس نور کمتر استفاده کند . چند روز از ماندنمان در اردوگاه حمیدیه گذشت و گردان ها کارشان شده بود سازمان دهی و آموزش . آن هم چه آموزش های سنگینی ! معمولاً هر شب عملیات رزم شبانه داشتیم که در آن از سلاح های سنگین و آرپی جی های زمانی استفاده می شد که صدای وحشتناک آن نزدیک بود پرده گوشمان را پاره کند اما عشق به عملیات و جانبازی در شب بیاد ماندنی حمله همه را از خود بی خود کرده بود . در عملیات مشابه و رزم های شبانه بچه ها روحیات خاصی داشتند در تاریکی شب ها چهره نورانی آنها که رفتنی بودندو قول بچه ها سو بالا می زدند مانند ماه می درخشید و کم کم با نزدیک شدن عملیات نورانیت چهره ها هم بیشتر می شد . یک شب اتفاق بیاد ماندنی عجیبی رخ داد که تا عالم عالم است آن را فراموش نمی کنم . ساعت 8 شب پس از پایان دعا و صرف شام آماده رفتن به رزم شبانه شدیم . برنامه رزم چون تا صبح طول می کشید و با پای پیاده تا صبح در رمل ها راه می رفتیم و با دشمن فرضی درگیر بودیم بشدت تشنه می شدیم و معمولاً قمقمه آب هم کفاف نمی داد و وقتی که برگشتیم مانند قافله ای که از صحرای خشک و سوزان بی آب گذشته و به چشمه آب گوارایی برسد به تانکرهای آب حمله می بردیم و حالا نخور پس کی بخور و البته به حال و روز خودمان هم می خندیدیم . آن شب هنگام حرکت ستون ، فرمانده گردان برای ما صحبت کرد و گفت که در عملیات آینده ممکن است مسیر عملیات به گونه ای باشد که آب در دسترس ما نباشد بنابراین باید به تشنگی عادت کنیم به همین خاطر امشب می خواهیم با یادحضرت ابوالفضل العباس تا صبح تشنگی بکشیم . فضای روحانی بسیار زیبایی بر گردان که در تاریکی روی رمل ها نشسته بود و صحبت های فرمانده را می شنید حاکم شده بود . فرمانده که او را حاج حمید صدا میزدیم پاسدار رسمی بود و از بچه های قدیمی جبهه و جنگ و معنویت و صفا از سر و رویش می بارید . حاج حمید نگاهی به آسمان کرد و دستی به محاسنش کشید و ادامه داد : - بچه ها امشب می خواهم ببینم کی کربلایی شده ؟ کی عشق به حسین و ابوالفضل روحش را تسخیر کرده؟ و بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ادامه داد : -خدا به شما خیر بده که این سختی ها را به عشق حسین تحمل می کنید امشب هم شب حسینی است و ما مهمان ابوالفضل خواهیم بود. و بعد با لحنی پدرانه رو به بچه ها کرد و گفت : «حالا هر کی اهلش هست بسم الله» و بعدش هم قمقمه اش را در آورد و روی زمین انداخت و من قطرات اشک را بر چهره حاجی به وضوح دیدم . بچه های گردان با دیدن این صحنه طاقت نیاوردند و زدند زیر گریه . دل سنگ می خواست که طاقت بیاورد و اشک نریزد . قمقمه ها یکی پس از دیگری کنار هم روی زمین تل انبار شد و ستون «یا ابو الفضل گویان» در انتهای تاریکی نا پدید شد . هنوز چند صد متری دور نشده بودیم که تشنگی به سراغ بچه ها آمد به ما گفته بودند هر کدام خیلی تشنه بود یک ریگ زیر زبانش بگذارد که من هم همین کار را کرده بودم ولی شدت حرکت بچه ها و تکاپوی ستون در گذر از رملها بیشتر از این حرفها به بچه ها فشار می آورد . دهانمان خشک شده بود و با زحمت رملها را پشت سر می گذاشتیم پاهایمان در رملها فرو می رفت و حرکت به سختی انجام می شد . نزدیک های اذان صبح بعد از پشت سر گذاشتن موانع و درگیری های شدید با دشمن فرضی گردان توقف کرد تا سرشماری صورت گیرد چند نفر از شدت ضعف و تشنگی عقب مانده بودند که دنبالشان فرستادند . حاج حمید در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت گفت : - آفرین بچه ها! گل کاشتید ان شاء الله روز قیامت از دست حضرت ابوالفضل العباس سیراب بشین و بعدش هم رو کرد به روحانی گردان که طلبه جوانی بود به نام« ابوالفضل» و گفت : -آشیخ ابوالفضل نمی خواهی ما را میهمان جدت کنی ؟ و او هم بی مقدمه در تاریکی بر خواست و شروع کرد : - یا ابو الفضل دل سوخته ام آرزوی کوی تو دارد آقا ! 🔺پایان قسمت ادامه دارد.... @ravayatf
✍️داستان دنباله دار ❤️قست @ravayatf
✅داستان دنباله دار ♦️ هنوز شعر تمام نشده که سیل اشک بچه ها سرازیر شد . عجیب صحنه ای بود انگار گردان در گرداگرد ضریح مطهرش ناله می زدند . فریاد "یا ابوفاضل" تمام صحرای حمیدیه را پر کرده بود . قلم از توصیف این لحظات عاجز است . بچه ها هر کدام سرشان را روی رمل ها گذاشته بودند و زار می زدند . غوغایی به پا شده بود آنها که اهل حال واقعی بودند حضور حضرتش را در بین جمع حس کردند و همین باعث سر خوشی آنها شده بود . مداحی تا اذان صبح ادامه یافت در حالی که ما خنکای آب گوارا را در گلوی خشکمان حس می کردیم و دیگر کسی تشنه نبود . قربان لطف بی منتهایت یا ابو فاضل . چند روز از ورود ما به اردوگاه گذشته و گردان ها خود را هر روز آماده و آماده تر می کردند . بچه ها وصیت نامه ها را نوشته بودند و من عاصی هم چند خطی را به عنوان وصیت برای پدر و مادرو زهرا نوشته بودم و می خواستم آن را به تعاون گردان تحویل دهم . کم کم بوی عملیات به مشام می رسید و ما هم مهیای پرواز. احساس می کردم از همه علایق بریده بودم حتی از زهرا، و این برایم کمی عجیب هم بود و البته جبهه عالم عجایب بود و ما خوب این مطلب را می دانستیم . یک روز صبح داشتم پوتین هایم را مرتب می کردم که صدای حسین را که از آن سوی چادر های گردان مرا صدا می زد مرا به خود آورد . محلش نگذاشتم. حسین وقتی بی توجهی مرا دید دوان دوان به سمت من آمد معلوم بود خبر مهمی را می خواهد به من بدهد با خودم گفتم حتماً می خواهد بگوید که امشب یا فرداشب عملیات است که سخت مشتاق شنیدن این خبر بودم حسین دوان دوان به سمت من آمد و مقابلم ایستاد و در حالی که نفس نفس می زد بریده بریده گفت : -حمید ... حمید ... خانمت زهرا توی میدان صبحگاه منتظر توست ! نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم زهرا کجا و این جا در حمیدیه کجا ؟آنهم نزدیک های عملیات ، اصلاً سر در نمی آوردم . از شدت ذوق زدگی بدون اینکه با حسین حرفی بزنم پاشنه های پوتینم را بالا کشیده و بندهای آن را بسته یا نبسته به طرف میدان صبحگاه خیز بر داشتم . بین چادر ما و میدان صبحگاه چند تپه ماسه ای کوتاه فاصله بود . حیرانی از اینکه علت حضور زهرا در اینجا چیست و شوق دیدار او که حالا کاملاً در دلم موج می زند معجون عجیبی شده بود . بین راه که رفتم افکار دیگری هم به کله ام رسید که کم کم تمام افکار دیگر حتی شوق دیدار زهرا را هم تحت الشعاع قرار داد . یک لحظه با خودم گفتم ای دل غافل ! چه شد که یک دفعه از دنیای ملکوت افتادی به این جهان خاکی و توی چند ثانیه بی اختیار شوق دیدار همسرت اینقدر تو را از خود بی خود کرده که داری دوان دوان به سوی او می روی ! یعنی ملکوت جبهه و جنگ اینقدر برات کم اهمیت بود که توی یک لحظه همه آن را با شوق دیدار همسرت عوض کردی ... الان رفقایت دارند خودشان را برای شهادت و پرواز آماده می کنند و تو داری خودت را به علایق دنیوی نزدیک می کنی ... ای ول آقا حمید ... این بود آن همه عشق به ملکوت و حسین حسین گفتنت توی دعا و ندبه هات ! این تکه آخر افکار بود که توانست مرا در چند قدمی آخرین تپه ماسه ای مشرف بر میدان صبحگاه بر جای خود میخکوب کند یک لحظه بر خودم لعنت کردم که توی این موقعیت طلایی دارم به طرف علایق دنیوی می روم . لحظه ای توقف و تأمل و سپس خواستم که بر گردم و زیر لب هم غرولندی به زهراکه اصلاً توی این موقعیت چرا آمده تا مرا از عشق جدا کنه و چرا ... ؟ اما این هم راه درستی نیست اون که تقصیری نداره ... اصلاً از کجا معلوم که آمدن زهرا درست باشه و هزار و یک فکر ذهنی دیگر که خودم را در لبه تپه ماسه ای دیدم . 🔺پایان قسمت# چهاردهم ❇️ادامه دارد @ravayatf
✅داستان دنباله دار "" 💔قسمت ✍️بقلم : 👇👇👇 @ravayatf
✅داستان دنباله دار "" قسمت آهسته سرکی کشیدم . میدان صبحگاه با پرچم های سه رنگ جمهوری اسلامی و پرچمهای یا حسین و یا زهرا عجیب زیبا بود . نسیم ملایمی در حال وزیدن بود . چند اتوبوس کنار میدان توقف کرده بودند و مسافران آنها که عمدتاً زن بودند توی میدان پراکنده بودند دیده می شد . تازه فهمیدم که زهرا همراه اردوی بازدید از جبهه که آنروز به صورت بسیار محدود برگزار می شد به همراه بسیج محل برای دیدار از جبهه ها به منتطقه آمده بود . خوب نگاه کردم زهرا با چادر مشکی کنار یکی از پرچم های قشنگ سبز رنگ که کلمه « یا زهرا » روش نوشته شده بود ایستاده بود و داشت انتظار من را می کشید . تا به حال او را آنقدر زیبا و جذاب ندیده بود . نگاه زهرا به همان طرفی بود که من داشتم می آمدم . لحظاتی به فکر و خیال گذشت و من مانده بودم که چه کنم ! علاقه من به زهرا یعنی همسری که با تمام وجود او را دوست داشتم ضمن اینکه طبیعی بود در این موقعیت شکست همه تلاش های صورت گرفته مرا برای دور شدن از مادیات راهم ثابت می کرد یک لحظه پا پس کشیدم و در آستانه بازگشت بودم که دوباره با ندای ذهنی آشنای دیگری منصرف شد م . مانده بودم که چگونه خود را از این مخمصه رها کنم که صدای بلند گوی میدان مرا به خود آورد : -خواهران بسیجی هر چه سریعتر به اتوبوس ها سوار شوند . -نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یک لحظه دلم برای زهرا سوخت و نخواستم با این همه انتظار نا امیدش کنم بنابراین با سرعت به طرفش رفتم . حالا کم کم نگرانی همراه با قطرات اشک درچهره اش آشکار بود . مرا که دید گل از گلش باز شد و گفت : -سلام آقا حمید ! -نفس زنان گفتم :« سلام زهرا ... شما کجا و اینجا کجا ؟» و زهرا هنوز خواست حرفی بزند ادامه دادم : -کی آمدید ؟ و او هم با خنده ملیحی جواب داد که نیم ساعت پیش ودیگر نپرسیدم که چرا به این زودی دارند می روند که خودم در این موقعیت حساس جبهه جوابش را می دانستم و مواظب هم بودم که سخنی نگویم که اطلاعاتی را از جبهه و جنگ به زهرا داده باشم که ناخواسته به دست دشمن برسد و کار را بر بچه ها سخت کند هر چند که به زهرا اطمینان داشتم اما امر فرمانده بود و اطاعت آن واجب . نمی دانستیم در این مدت کوتاه چه باید بگویم زهرا در آخر هر جمله اش اشکی از گوشه چشمش خارج می شد و خودم هم حال و روز بهتری از او نداشتم دیدار ما خیلی زود تمام شد و زهرا به طرف اتوبوس به راه افتاد . چند قدمی که رفته بود برگشت و قرآن کوچکی که خودم بهش داده بودم به من داد و گفت : - آقا حمید هر چه فکر کردم این پیش شما باشه بهتره ... انشالله پشت و پناهتون باشه! و بعدش هم خیلی آرام راهش را کشید رفت . زهرا آنقدر آرام و نرم روی رملها راه می رفت که انگار روی ابرها راه می رود یک لحظه در خیالاتش غرق بودم که بوق اتوبوس دور شدنش را نوید داد! . حتماً می پرسید چرا « نوید» ؟ نوید این که من بعد از خلصه چند دقیقه ای دوباره داشتم به دنیای معنویت و صفای جبهه باز می گشتم و این برایم خیلی جالب بود . احساس می کردم ماهی ای بودم که یک لحظه از آب بیرون افتاده باشد و به سمت دنیا رفتم ولی خدای خوب زهرا نگذاشت من از شیرینی معنویت فاصله بگیرم و تا چشم به هم بزنم با کمک یاران شهیدم و ذکر توسلی و نذر چند روز روزه مستحبی ، لذت دنیوی دیدار با زهرا از دلم بیرن رفت و شدم همان آقا حمید گذشته ، شاد و قبراق که حالا دلش مالامال از عشق خالص حق بود . ای بنازم خدا را ای بنازم عشق حسین را که هر درمانده ای را در سر بزنگاه دستگیری می کند و قربان مظلومیت مادر پهلو شکسته اش که در عملیات آینده ما را از انبوه موانع دشمن و سیم های خاردار و تله های انفجاری مخوف گذر خواهد داد ! ♦️پایان قسمت 🔻ادامه دارد..... @ravayatf
✅داستان دنباله دار "" 💔قسمت ✍️بقلم : 👇👇👇 @ravayatf
✅داستان دنباله دار ♦️ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ داشت‌ به‌ 10 شب‌ نزديك‌ مي‌شد كه‌ لندكروزها آمدند. فضاي‌ حميديه‌ خيلي‌ دوست‌ داشتي‌ شده‌بود. از صبح‌ نواي‌ كويتي‌ پور و آهنگران‌ اردوگاه‌ را پر از صفا نموده‌ بود و بعد از يك‌ زيارت‌ عاشوراي‌ دل‌ چسب‌ و بقول‌بچه‌ها "تك‌" حالا آماده‌ بوديم‌ كه‌ به‌ طرف‌ خط‌ حركت‌ كنيم‌. بالاخره‌ شب‌ عمليات‌ فرا رسيده‌ بود و عاشقان‌ داشتندخودشان‌ را براي‌ پرواز آماده‌ مي‌كردند. چند روزآموزش‌ رزم‌ شبانه‌ و يكي‌ دو ماه‌ غرق‌ بودن‌ در دعا و معنويت‌ همه‌ را به‌وجد آورده‌ بود. لحظه‌ رهايي‌ نزديك‌ بود. هر كسي‌ سعي‌ مي‌كرد آخرين‌ كارهايي‌ دنيايي‌ اش‌ را انجام‌ دهد. چه لحظه‌شورانگيزي‌ بود تا امروز كه‌ امروزه‌ توصيفش‌ برایم‌ فوق‌ العاده‌ سخت‌ بوده است‌ بچه‌ها صف‌ كشيده‌ بودند و كم‌ كم‌خداحافظي‌ها اوج‌ مي‌گرفت‌ وعده‌ شهادت‌ و قول‌ شفاعت‌ نقل‌ محفل‌ بود. اشك‌ها خجالت‌ مي‌كشيدند يكي‌ يكي‌بيرون‌ بزنند بنابراين‌ سيل‌ مانند ريختند بيرون‌ . همه‌ به‌ اميد شهادت‌ بودند اگر در اين‌ حال‌ و هوا به‌ يكي‌ از بچه‌ها خبرمي‌دادند كه‌ براي‌ تو خبري‌ از شهادت‌ نخواهد بود واقعاً برايش‌ خيلي‌ دردآور و غم‌انگيز بود مگه‌ ممكن‌ بود خدا مزدآن‌ همه‌ زحمت‌ را ندهد‌ و اين‌ اعتقاد قبلي‌ تمام‌ بچه‌ها بود كه‌ پنهان‌ كردنش‌ در آن حالت‌ و هوا كمي‌ مشكل‌ بود. وداع‌هاي‌ دردناك‌ به‌ پايان‌ رسيد و همه‌ سوار ماشين‌ها شديم‌ و بعد از گذر از زير دروازه‌ قرآن‌ در جلو دژباني‌ اردوگاه‌،عازم‌ خط‌ شديم‌. تويوتاها زوزه‌ كشان‌ سينه‌ جاده‌ را در مي‌نورديدند. تا خط‌ حدود دو ساعت‌ راه‌ داشتيم‌. هوا كمي‌ سرد بود و بچه‌هاعقب‌ تويوتا كز كرده‌ بودند . همه‌ سرها پايين‌ بود شايد هم‌ مرور آخرين‌ لحظات‌ دنيا ، بچه‌ها را در خود فرو برده‌ بود.براستي‌ چقدر دل‌ كندن‌ از دنيا در اين‌ لحظات‌ شيرين‌ است‌. ماه‌ در انتهاي‌ افق‌ در حال‌ غروب‌ بود گردان‌ها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ در پشت‌ خط‌ جاي‌ گرفتند و به‌ دستور فرماندهان‌ برقايق‌هايي‌ كه‌ در كناره‌ هور آرام‌ پهلو گرفته‌ بودند سوار شديم‌. لحظاتي‌ بعد قايق‌ها به‌ آرامي‌ و بي‌ سروصدا با پارو زدن‌حركت‌ كردند و در راه‌ آب‌هاي‌ وسط‌ ني‌ها به‌ طرق‌ خط‌ دشمن‌ براه‌ افتادند. يك‌ ساعتي‌ در راه‌ بوديم‌ تجهيزات‌ ما سنگين‌بود و ما را داخل‌ قايق‌ زمين‌ گير كرده‌ بود. مخصوصاً من‌ كه‌ آرپي‌ زدن‌ بودم‌ و حمل‌ چند موشك‌ آرپي‌ چي‌ سنگین‌ خوش‌معركه‌ بود چه‌ برسد به‌ كلاه‌ آهني‌ و قمقمه‌ و سرنيزه‌ و ماسك‌ و.... كه‌ حسابي‌ من‌ را به‌ ته‌ قايق‌ چسبانده‌ بود. قايق‌ها لحظاتي‌ در كنار هم‌ پهلو گرفته‌ بودند و آرامش‌ سراسر هور را در برگرفته‌ بود. سكوت‌ سنگين‌ هور آرامش‌ قبل‌از طوفان‌ بود. چند لحظه‌اي‌ گذشت‌ قرار بود بعد از اينكه‌ غواص‌ها به‌ خط‌ بزنند گردان‌هاي‌ خط‌ شكن‌ به‌ طرف‌ خط‌ حركت‌ كنند وشكستن‌ خط‌ را تكميل‌ كنند. نماز شب‌ را مختصر در قايق‌ خوانديم‌ و چقدر هم‌ حال‌ داد آخرين‌ لحظات‌ قنوتم‌ بود كه‌قايق‌ فرمانده‌ آرام‌ از كنار ما در آبراه‌ گذشت‌ و به‌ سرنشينان‌ قايق‌ ما كه‌ اولين‌ قايق‌ اشاره‌ كرد و به‌ طرف‌ دشمن‌ به‌ راه‌افتاديم‌. هنوز خط‌ دشمن‌ ساكت‌ بود معلوم‌ بود كه‌ غواص‌ها هنوز نرسيده‌ بودند چند متري‌ كه‌ ادامه‌ داديم‌ قايق‌ها ايستادند وفرمانده‌ ني‌هاي‌ كنار آبراه‌ را گرفت‌ و قايق‌ خود را به‌ جلو كشيد. اينجا ديگر ني‌ها تمام‌ مي‌شد و تا خط‌ دشمن‌ ديگر هيچ‌مانعي‌ حتي‌ ني‌ هم‌ وجود نداشت‌. فرمانده‌ هر لحظه‌ قايق‌ خود را به‌ جلو مي‌كشيد و خط‌ دشمن‌ را نگاه‌ مي‌كرد بعد به‌ آسمان‌ نگاه‌ مي‌كرد و من‌ اضطراب‌ راكاملاً در چشم‌ هايش‌ مي‌ديدم‌. قطرات‌ اشك‌ بوضوح‌ روي‌ صورتش‌ برق‌ مي‌زد. حالا ديگه‌ كم‌ كم‌ پرواز منورها روي‌ هورآغاز شده‌ بود و صحنه‌ قشنگي‌ به‌ هور داده‌ داده‌ بود معلوم‌ بود دشمن‌ از عمليات‌ بويي‌ برده‌ ولي‌ خيلي‌ مطمئن‌ نبود. يك‌ لحظه‌ غرق‌ در زيبايي‌ انعكاس‌ نور منورها در آب‌ هور بودم‌ كه‌ صداي‌ انفجارات‌ مهيب‌ از خط‌ دشمن‌ مرا بخود آورد وبه‌ دنبال‌ آن‌ صداي‌ گرم‌ فرمانده‌ كه‌ با زيبايي‌ خاصي‌ گفت‌: - بچه‌هاي‌ با ياد بي‌ بي‌ دو عالم‌ بانو فاطمه‌ زهرا(س‌) حركت‌كنيد. ♦️پایان قسمت ....
✅داستان دنباله دار "" 💔قسمت ✍️بقلم : 👇👇👇 ✅کانال شخصی حاج حسین ناظری @ravyonline
♦️داستان عاشقانه 🔹بقلم : ✅قسمت 👇👇👇 ✅محتوای شهدایی ، ایده ها و خدمات تخصصی یادواره شهدا @ravayatf
♦️داستان دنباله دار ❇️ با فرود خمپاره ‌60 دشمن‌ در فاصله‌ نزديك‌ من‌ درست‌ درون‌ كانال‌ همه‌ به‌ ته‌ كانال‌ چسبيديم‌ و هنگامي‌ كه‌خواستم‌ برخيزم‌ .... توان‌ برخواستن‌ نداشتم‌ پاها و كمرم‌ در چند نقطه‌ اماج‌ تركش‌هاي‌ خمپاره‌ قرار گرفته‌ بود و خون‌ ازدرون‌ سوراخ‌هاي‌ تركش‌ روي‌ بادگيرم‌ بيرون‌ مي‌زد به‌ زحمت‌ خودم‌ را كناري‌ كشيدم‌ تا كمتر زخم‌ هايم‌ در معرض‌ فشارو ضربه‌ پاهاي‌ ديگر افراد ستون‌ كه‌ حالا تقريباً به‌ سرعت‌ بيشتري‌ از كنارم‌ مي‌گذشتند باشم‌. در لحظات‌ اول‌ درد زيادي‌ حس‌ نمي‌كردم‌ فقط‌ سوزش‌ شديدي‌ در محل‌ اصابت‌ تركش‌ها احساس‌ مي‌كردم‌ اما لحظه‌ به‌لحظه‌ درد بيشتر شد و مخصوصاً اينكه‌ گل‌ و لاي‌ داخل‌ كانال‌ به‌ زخم‌ هايم‌ نفوذ مي‌كرد و درد بيشتر مي‌شد. چند لحظه‌اي‌ از حال‌ رفتم‌ و نفهميدم‌ كه‌ چه‌ اتفاقي‌ افتاد وقتي‌ چشم‌ باز كردم‌ ستون‌ گردان‌ از من‌ فاصله‌ گرفته‌ بود وصداي‌ درگيري‌ از چند صدمتري‌ جلو به‌ گوش‌ مي‌رسيد. لحظه‌اي‌ اطرافم‌ را ورانداز كردم‌ دور و بر من‌ تاجايي‌ كه‌ چشم‌ من‌ مي‌ديد جنازه‌ شهدا و پيكر نميه‌ جان‌ مجروحين‌ اتفاق‌افتاده‌ بود بعضي‌ از آنان‌ ناله‌ مي‌كردند و البته‌ من‌ هم‌ با آنان‌ همنوا بودم‌. در همان‌ نگاه‌ اول‌ دريافتم‌ كه‌ من‌ از مجروحين‌داخل‌ كانال‌ وضعيت‌ بهتري‌ داشتم‌ گر چه‌ خونريزي‌ و اصابت‌ تركش‌ به‌ كمرم‌ مرا از حركت‌ باز داشته‌ بود ولي‌ باز توان‌شنيدن‌ و ديدن‌ داشتم‌. اميدوار بودم‌ با روشن‌ شدن‌ هوا نيروهاي‌ تخليه‌ مجروح‌ برسد و ما را منتقل‌ كنند. درد سراسر بدنم‌ را گرفته‌ بود وصداي‌ ناله‌ و استغاثه‌ جانسوز مجروحين‌ وديدن‌ پيكرهاي‌ پاره‌ پاره‌ شهدا در ميان‌ گل‌ و لاي‌ كانال‌، قلبم‌ را آتش‌ مي‌زد بنحوي‌ كه‌ دردم‌ را فراموش‌ مي‌كردم‌. وقت‌ نماز صبح‌ بود برايم‌ رمقي‌ نمانده‌ بود كه‌ خود را به‌ سمت‌ قبله‌ بچرخانم‌. در همان‌ حال‌ به‌ آرامي‌ دست‌هاي‌ گل‌ آلود و خونينم‌ را بالا برده‌ و تكبیر گفتم‌:....الله اكبر.... و براستي‌ كه‌ عظمت‌ خداوند و تجلي‌ خوش‌ كبريايي‌ اش‌ مرا به‌ آينده‌اميدوار كرده‌ بود.... سلام‌ نماز را كه‌ گفتم‌ احساس‌ كردم‌ سبك‌ شده‌ام‌ احساس‌ كردم‌ لبانم‌ از سر خودآگاهي‌ به‌ هر آنچه‌از جانب‌ دوست‌ برسد رضايت‌ مي‌دهد. الهي‌ رضا برضائك‌ تسليماً لامرك‌.... لامعبود سواي‌ يا غياث‌ المستغيثين‌. سردي‌ هواي‌ صبحگاهي‌ جزيره‌ مجنون‌ مرا وقتي‌ به‌ خود آورد كه‌ سلام‌ نماز را داده‌ بودم‌. چه‌ نماز با حالي‌ بود تمام‌ بدنم‌از درد مي‌سوخت‌ مخصوصاً جاي‌ اصابت‌ تركش‌ها كه‌ اكنون‌ گل‌ و لاي‌ داخل‌ كانال‌ هم‌ به‌ درونش‌ نفوذ كرده‌ بود و سخت‌آزارم‌ مي‌داد اما آن‌ نماز باآن‌ حال‌ و روز بهترين‌ نماز عمرم‌ بحساب‌ مي‌آيد. لحظه‌اي‌ از اطرافم‌ غافل‌ شده‌ بود سكوت‌ عجيبي‌ بر ساحل‌ هور طنين‌ افكنده‌ بود كه‌ براي‌ من‌ غيرقابل‌ درك‌ بود تالحظاتي‌ قبل‌ رفت‌ و آمد بچه‌هاي‌ گردان‌ ‌ به‌ جلو خط‌ كه‌ در چند صد متري‌ من‌ بود كاملاً نشان‌ مي‌داد كه‌ بعثی ها هنوزمقاومت‌ مي‌كنند ولي‌ حالا از اين‌ تردد ديگر خبري‌ نبود. يعني‌ اينكه‌ بچه‌ها توانسته‌ بودند دژ دوم‌ را بشكنند يا اينكه‌عقب‌ نشيني‌ كرده‌اند.... لحظات‌ سختي‌ بود نمي‌دانستم‌ بايد چكار كنم‌. البته‌ كاري‌ هم‌ از دست‌ من‌ ساخته‌ نبود نيمي‌ ازبدنم‌ از كمر به‌ پايين‌ غرق‌ خون بود و زير گل‌ و لاي‌ پنهان‌ شده‌ بود و قدرت‌ تكان‌ خوردن‌ هم‌ نداشتم‌. هوا كم‌ كم‌ روشن‌ مي‌شد. داخل‌ كانال‌ پر بود از جنازه‌ خودي‌ و دشمن‌ و دل‌ خراش تر از آن‌ ، صحنه‌ استغاثه‌ مجروحين‌ بودكه‌ جگر آدم‌ را كباب‌ مي‌كرد. داخل‌ كانال‌ تا جايي‌ كه‌ چشم‌ كار مي‌كرد مجروح‌ بود كه‌ مظلومانه‌ مي‌ناليدند. البته‌ آنان‌ كه‌رمقي‌ براي‌ ناله‌ داشتند. از دست‌ من‌ هيچ‌ كاري‌ ساخته‌ نبود جز اينكه‌ براي‌ آنها و خودم‌ دعا كنم‌. اكنون‌ هوا كاملاً روشن‌ شده‌ بود و من‌ توانستم‌ اطراف‌ را ورانداز بكنم‌. در كنار كانال‌ مجاور ما هم‌ انبوهي‌ از جنازه‌هاي‌دشمن‌ در كنار يك‌ كاليبر منهدم‌ شده‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد و معلوم‌ بود اين‌ همان‌ كاليبري‌ است‌ كه‌ ديشب‌ بچه‌هاي‌ گردان‌را زمين‌ گير كرده‌ بود. لحظات‌ به‌ كندي‌ مي‌گذشت‌ ناله‌ مجروحين‌ در زير گل‌ و لاي‌ و پيكرهاي‌ پاك‌ شهدا قلبم‌ را آتش‌مي‌زد. صورت‌ شهدا كه‌ اكنون‌ با روشن‌ شدن‌ هوا ديده‌ مي‌شد مثل‌ خورشيد مي‌درخشيد. در اثر خونريزي‌ و درد كم‌كم‌ضعف‌ عجيبي‌ به‌ من‌ دست‌ مي‌داد كه‌ حتي‌ قدرت‌ تكان‌ دادن‌ سر را هم‌ كم‌ كم‌ نداشتم‌. كنار من‌ جنازه‌ شهيدي‌ افتاده‌بود كه‌ كوله‌ پشتي‌ اش‌ در كنارش‌ افتاده‌ بود به‌ زحمت‌ دستم‌ را دراز كرده‌ و كوله‌ پشتي‌ را برداشتم‌ و براي‌ يافتن‌ خوردني‌داخل‌ آن‌ را گشتم‌ تا شايد رمقي‌ بگيرم‌ و بتوانم‌ زنده‌ بمانم‌.
♦️داستان عاشقانه 🔹بقلم : ✅قسمت 👇👇👇 ✅محتوای شهدایی ، ایده ها و خدمات تخصصی یادواره شهدا @ravayatf
♦️داستان دنباله دار اول‌ فكر كردم‌ نيروهاي‌ گردان‌ هستند كه‌ براي‌ تخليه‌ شهدا و مجروحين‌ آمدند اما وقتي‌ ديدم‌ لهجه‌ عربي‌ دارند فهميدم‌ كه‌ بعثی‌ هستند. حالا دانستم‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ما عقب‌ نشيني‌ كردند و بعثی ها اكنون‌ براي‌ پاكسازي‌ به‌ ما نزديك‌مي‌شدند. ديگر‌ كار را تمام‌ شده مي‌ديدم‌ قدرت‌ هيچ‌ حركتي‌ نداشتم‌ بعثی ها كم‌ كم‌ نزديك‌ و نزديك‌تر مي‌شدند و به‌ مجروحين‌ تيرخلاصي‌ مي‌زدند صحنه‌ دلخراشي‌ بود و در اين‌ ديار غربت‌ ، جان‌ دادن‌ مظلومانه‌ اين‌ بسيجي‌ها خيلي‌ دردآور بود.بعثی ها مستانه‌ نعره‌ مي‌زدند و بي‌ مهابا به‌ هر مجروحي‌ كه‌ هنوز جاني‌ در بدن‌ داشت‌ شليك‌ مي‌كردند. صداي‌ ضجه‌مجروحين‌ و صداي‌ شليك‌ گلوله‌ و نعره‌ مستانه‌ بعثی ها براي‌ من‌ دردآورترين‌ صحنه‌ها بود. آرزو مي‌كردم‌ اي‌ كاش‌ من‌زودتر از همه‌ مجروحين‌ ساحل‌ جزيره‌ مجنون‌ تير خلاصي‌ بخورم‌ كه‌ ديگر شاهد پرپرشدن‌ اين‌ گل‌هاي‌ بسيجي‌نباشم‌. صحنه‌ رقت‌ آوري‌ بود. سر لوله‌ كلاشينكف‌ كه‌ به‌ طرف‌ سر هر مجروح‌ بي‌ حركت‌ به‌ خون‌ غلطيده‌ نشانه‌ مي‌رفت‌ صداي‌«اشهدان‌ لااله‌الالله» با صداي‌ صفير گلوله‌ در هم‌ مي‌آميخت‌ و سپس‌ تكه‌هاي‌ مغز سرش‌ ‌ به‌ ديوارهاي‌ كانال‌مي‌پاشيد. بعثی ها در سه‌ يا چهار متري‌ من‌ بودند و من‌ سعي‌ مي‌كردم‌ خودم‌ را بي‌ حركت‌ نشان‌ دهم‌ شايد از كنارم‌ بگذرند و از زنده‌ بودن‌ من‌ باخبر نشوند! شهادت‌ را در چند قدمي‌ خود مي‌ديدم‌. لحظاتي‌ ديگر لوله‌ اسلحه سرباز دشمن ، سر من‌ را نشانه‌مي‌گرفت‌. به‌ ما آموخته‌ بودند كه‌ هر وقت‌ خواستيم‌ از ديد دشمن‌ در امان‌ باشيم‌ آيه‌ «وجعلنا» را بخوانيم‌ و من‌ هم‌ اين‌ آيه‌ را چندبار خواندم‌ و هر بار كه‌ مي‌خواندم‌ بر طمأنينه‌ قلبي‌ من‌ افزوده‌ مي‌شد و اميدوارتر مي‌شدم‌. يك‌ لحظه‌ اراده‌ كردم‌لحظات‌ آخر دنيا را با تلاوتي‌ آياتي‌ از كلام‌ الله مجيد سپري‌ كنم‌. در اين‌ لحظات‌ اضطراب‌، كلام‌ خداوند آرامشي‌ عجيب ‌به‌ من‌ مي‌داد. زير چشمي‌ يكي‌ از بعثی ها را كه‌ به‌ طرف‌ من‌ مي‌آمد ورانداز كردم‌ و در فرصتي‌ كه‌ او پشتش‌ به‌ من‌ بود سعي‌ كردم‌دست‌ و سر خود را وسط‌ جنازه‌ها پنهان‌ كنم‌ و آهسته‌ قرآن‌ جيبي‌ را از جيب‌ بادگيرم‌ درآورده‌ و باز كردم‌. مرور آيات‌ قرآن‌ براي‌من در اين‌ لحظات‌ خيلي‌ معني‌ دار و جذاب‌ بود. بعثی ها كم‌ كم‌ به‌ طرف‌ مي‌آمدند. هر چند كه‌ من‌تاحدودي‌ خود را از ديد آنها مخفي‌ كرده‌ بودم‌ و حداقل‌ سر و دستهايم‌ كه‌ قرآن‌ كوچك‌ را گرفته‌ بود نمي‌ديدند. سرباز‌ قوي‌ هيكلي‌ به‌ طرف‌ من‌ آمد و اسلحه‌اش‌ را مسلح‌ كرد و به‌ طرف‌ صورت‌ من‌ گرفته‌ چيزهايي‌ مي‌گفت‌ كه‌ من‌نمي‌فهميدم‌. حالا آنها از زنده‌ بودن‌ من‌ اطلاع‌ داشتند و انتظار داشتم‌ ثانيه‌هاي‌ بعدي‌ داغي‌ گلوله‌ را برپیشانی ام حس‌ كنم‌. پایان قسمت ادامه دارد.....