eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
723 عکس
416 ویدیو
12 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️از امروز انتشار یک جذاب و عاشقانه با محتوای دفاع مقدس را در کانال آغاز خواهیم کرد. به لحاظ طولانی بودن داستان ،سعی می کنیم این قصه زیبا را که برای اولین بار منتشر می شود طی چند قسمت کوتاه به اعضای محترم کانال تقدیم کنیم
❤️داستان 1️⃣قسمت اول : هنوز دو ماهی از شروع تحصیل من در تربیت معلم نگذشته بود که روزی مادرم مرا کناری کشید و گفت : «پسر جان ! نمی خواهی مادرت را خوشحال کنی؟» با تعجب پرسیدم :«چه خوشحالی مادر جان؟». مادرم هم بی مقدمه یکراست گفت : «حمید جان وقتش رسیده که سر و سامانی بگیری و زن دار شوی !» این پیشنهاد غیر منتظره را که شنیدم نزدیک بود قلبم از تپش بایستد . راستش فکر نمی کردم به این زودی همچین موضوعی برایم شروع شود . بعد از کمی مِن و مِن گفتم : -حالا کو تا ازدواج مادر جان ! بگذار لا اقل درسم تمام شود بعداً . هنوز که فرصت هست . مادر انگار همه این سوالات را از قبل پیش بینی کرده بود گفت : - حمید جان الان بهترین فرصت است . درس تو که سر خانه و زندگی خودت در شهر خوت هست ، این دو سال که در شهرخودت هستی باید ازدواج کنی . با تعجب پرسیدم : «آخر مادر جان من که هنوز حقوقی ندارم از کجا ... »؟ و حرفم تمام نشده مادرم با خشرویی و خنده که بارها بر لبانش دیده بودم گفت : - فعلاً عقد کنید خرج عقد را که پدرت می دهد. درسِت که تمام شد دست زنت را می گیری و به خانه خودتان می روید . آنوقت حقوق بگیر هم خواهی بود . نمی دانستم چطور باید از این مخمصه رها شوم . سوالات و اشکالات من را یکی یکی مادرم مثل برق جواب می داد و دهان مرا می بست . از طرفی مادرم را هم خیلی دوست داشتم و حاضر نبودم با تصمیمم قلبش را ناراحت کنم حداقل این را می دانستم که داغی که با شهادت برادرم بر دل مادرم نهاده شده به اندازه کافی قلبش را جریحه دار کرده و نباید دوباره آسیبی ببیند و به همین خاطر در ذهن خود دنبال راهی بودم که به گونه ای خود را از این گرفتاری و مشکل به وجود آمده رها کنم چون که در ذهن خودم هنوز برای ازدواج من خیلی زود بود . در خیالات خود غرق بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد: -حمید دل مادرت را نشکن . آخه من و بابا آرزو داریم عروسی تو را ببینیم و بعدش هم اشک هایش مثل مروارید از حدقه چشمانش زد بیرون و با گریه گفت : -خدایا یعنی میشه یه روزی من دست حمید را بزارم تو دست زنش! و بعدش هم ادامه داد : «خدایا اونوقت دیگه هیچ آرزویی ندارم و اگه عزرائیل نیمه شبی به سراغم بیاد دیگه آرزویی ندارم .» حقیقتش دلم برای مادرم خیلی سوخت و هجوم غم را به دل خودم بخوبی حس می کردم ولی این کار ، کاری نبود که بشه در موردش به سادگی تصمیم گرفت . رو به مادرم کردم و سعی کردم خودم را خوشحال نشون بدم: -باشه مادر .. حالا تا ببینیم ... ❇️پایان قسمت اول ادامه داستان را در اینجا ببینید👇 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf
✅داستان ♦️قسمت : آن روز به هر بدبختی که بود خودم را از از مخمصه رها کردم و البته می دانستم که مادرم دست بردار نخواهد بود چراکه خوب می شناختمش! . حدسم هم درست بود و چند روز بعد دوباره سر حرفی ، باز مادرم ملتمسانه از من خواست که جواب اورا بدهم و من بازهم تونستم با لطایف الحیل خودم را از پاسخ صریح رها کنم . یک روز دم عصر بعد از این که از نانوایی نان خریده و به خانه برمی گشتم مادرم هم همزمان با من به خانه وارد شد . در آستانه در رو به من کرد و با خوشحالی پنهانی که در چهره اش موج می زد گفت : - می دونی حمید از کجا می آم؟ - از کجا مادر؟! ـ دارم از خانه آقا جواد میام . با بی میلی جواب دادم: آقا جواد ... کدوم آقا جواد ؟! -آقا جواد ...آقا جواد رو چطور نمی شناسی! همین بقال سرکوچه . با خودم گفتم حتماً حساب و کتابی داشتند و تسویه حسابی و از این جور کار ها . بنابراین گفتم : «حتماً تسویه حساب چیزی داشتین ؟» مادرم یک لحظه ایستاد و گفت : -تسویه حساب؟ نه تازه حساب باز کردم . من بیچاره ساده هم خواستم مزاحی کرده باشم گفتم : «خوب مواظب باش حسابت سنگین نشه که پرداختنش مشکله ها !» و بعدش به نشان پایان حرفم خنده مصنوعی سر دادم . مادرم با زیرکی خاصی گفت :« نخیر آقا حمید! حساب من سنگین نمی شه! این حساب شماست که سنگین میشه ، البته قربون این جور سنگینی ها !! ». کمی مکث کردم و در حالی که کفش هایم را در می آوردم گفتم : - این حرفها چیه مادر ؟ ... چه حسابی؟! چه کتابی ؟! مادرم گفت : «خودت را به اون راه نزن آقا پسر ... یعنی تو نمی دونی من واسه چی چند روزه راه خونه آقا جواد رو گز می کنم ؟» من که تازه فهمیده بودم که مادرم چند روزه به خانه آقا جواد رفت و آمد می کند با تعجب گفتم :« نه واسه چی مادر ؟ » مادر هم چادرش را سر جالباسی گذاشت و گفت : «امون از این حواس پرتی جوونای امروز» . معمای عجیبی بود که من ازهیچ چیزش سر در نمی آوردم به همین خاطر متعجبانه و پرسشگرانه پرسیدم :« مادر بالاخره می گی جریان این آقا جواد چیه یا نه ؟ منو که نصف جون کردی ! » مادر هم زیرکانه خندید و گفت : «الهی من فدای اون عروس خوشگلم برم که هنوز نیومده پسر من رو نصف جون کرده ! » قسمت دوم ادامه دارد
✅داستان دنباله دار ✍️ با شنیدن این حرف یک لحظه از اضطراب و تشویش اطاق دور سرم چرخید ولی خیلی زود سر جاش برگشت : ـ مادر این چه حرفیه ؟ دختر آقا جواد کدومه ؟ من که از چیزی خبر ندارم . هنوز این حرفم تمام نشده که مادرم وسط حرفم پرید و در حالی که دستش را بالا و پایین می برد گفت : «خبه خبه حالا برای من نقش هم در میاره پسره سر به هوا !! » و من بودم که جدی تر گفتم :« آخه مادر شما مثل اینکه خودتون می برید و خودتون هم می دوزین . آخه من نباید خبر داشته باشم که همسر آینده من کیه ؟» و بعد هم خواستم کمی خود را عصبانی نشان بدهم گفتم :« اصلاً برای شما مهم نیست که من همسر آیندمو می پسندم یا نه ؟ » و این مادر بود که دست روی شانه ام گذاشت و گفت :« یواش یواش پسر جون ...» و بعدش هم با خنده ای تمسخر آمیز گفت :« انگار همین الآن می خواد زنش رو به خونه ببره ... ولی اوه کو تا این حرفا! ». و من هم برای این که خودم را آروم نشون بدم گفت : -درسته مادر ولی ... ـ حرف نباشه پسر و گرنه شیرمو حلالت نمی کنم! این جمله بود که که دیگر دهان مرا بست و من آنروز دیگر به خودم اجازه ندادم یک کلام بیشتر حرف بزنم . هر چند شروع این ماجرا به این شکل برام خیلی عجیب بود ولی خیلی هم برام غیر منتظره نبود . راستش را بخواهید خودم را هم بدم نمی آمد که سر و سامانی بگیرم لا اقل دیگر مادرم دست از سرم برمی داشت ! دو سه ماه بعد رفت و آمد ما و خانواده جواد آقا بیشتر شد تا جایی که یک روز رسماً برای خواستگاری به اتفاق مادر و پدرم به خانه شان رفتیم و آنها هم تقریباً قبول کردند فقط یک شرط داشتند و آن اینکه من باید تعهد می کردم که دیگر به جبهه نروم و جواد آقا با این که خودش آدم رو به راهی بود نمی دانم به چه دلیلی این شرط را گذاشته بود . روزها می گذشت و من در نظر داشتم مادرم را راضی کنم که به جواد آقا تفهیم کند که این شرط برای من قابل اجرا نیست چون که به هر حال همه می دانستند که من اگر صدای نوحه آقای آهنگران را از بلند گوی اعزام نیرو بشنوم دیگر دست خودم نیست و وقتی چشم باز می کنم خود را در صف رزمندگان اعزامی می بینم و گویا مادرم هم این مطلب را می دانست و شاید به همین خاطر قصد داشت به قول خودش پای مرا جایی بند کند که دیگر جبهه نروم . چند بار با مادرم در این زمینه صحبت کردم و او هم امروز و فردا می کرد و دائم می گفت : «چشم می گویم » و البته می دانم که او هرگز به آقا جواد نگفت ! ♦️پایان قسمت ادامه دارد ... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
❌داستان دنباله دار قرار بود دی ماه مراسم عقد ما و عروس خانم که حالا می دانستم اسمش «زهرا» است انجام شود و دلهره و اضطراب همراه با شوقی عجیب سراسر وجودم را پر کرده بود . زهرا دختر خوب وپاکدامنی بود که چشم هیچ نا محرمی به او نیفتاده بود و من که جزو جوان های محله بودم تا به حال چهره او را درست ندیده بودم اما وصفش را از مادرم اکنون زیاد شنیده ام و به گفته های مادرم هم کاملاً اعتماد دارم . آخرین روزهای آذر سال 1363 بود که کم کم بوی ولیمه ازدواج می آمد هر لحظه اضطراب من بیشتر می شد . پنجم دیماه روز موعود بود . آنروز ها را هرگز فراموش نمی کنم . دو روز قبل از مراسم کارت های دعوت را توزیع کردیم . تعداد مهمان های هر دو طرف چیزی حدود 150 نفر بود . با این که تقریباً همه چیز تمام شده بود اما من هنوز نمی دانستم که شرط جواد آقا هنوز هم هست یا نه ؟ و این در حالی بود که اکنون رابطه محبت بین من و زهرا کاملاً در دلم آشکار بود و تقریباً حاضر نبودم او را از دست بدهم اما از طرفی شرط پدرش هم برایم مهم بود و دوست نداشتم ازدواج ما صورت گیرد و بعد معلوم شود که نظر جواد آقا بر این بوده که حتماً من این شرط را پذیرفته ام . طبق روحیات خودم ، صداقت را شرط اساسی زندگی می دانستم و به همین خاطر با وجود اینکه تقریباً دیر شده بود ولی دلم می خواست به نحوی این مطلب آشکار شود و پدر عروس بداند که من نخواهم توانست شرط او را به جای آورم به خاطر همین روزی که قرار بود شب، مراسم عقد کنان برگزار شود مناسب دیدم مطلب را با خواهرم در میان گذاشته و او را برای رساندن پیغام به جواد آقا و خانواده اش راهی کنم چونکه از جانب مادرم که مطمئن بودم باز این کار را تا بعد از عقد پشت گوش خواهد انداخت و آنوقت هم که دیگر فوق العاده دیر خواهد بود . روی همین اصل خواهرم را صدا زده و یواشکی بدور از چشم مادر و پدر به او گفتم که به خانه جواد آقا برود و صریح و واضح بگوید که حمید گفته که من نمی توانم این شرط را بپذیرم . اگر موافق نیست از همین الان که هنوز راه برگشت هست این کار را بکند . اگر چه خواهرم قبول کرد و رفت ولی یک دنیا دلهره و اضطراب مضاعف به سراغ من آمد . با خود فکر می کردم که اگر جوادآقا یکدندگی کند و بر حرف قبلی پافشاری کند چه ؟ آنوقت آبروریزی بزرگی به پا خواهد شد چون مردم چند ساعت دیگر به مراسم خواهند آمد و کارت ها هم همه توزیع شده بود . دلیل دوم ترس من این بود که حالا کاملاً به زهرا و زندگی آینده ام دل بسته بودم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی از او دست بکشم و این در حالی بود که من توسط خواهرم در دو سه ماه قبل چند مرتبه از زهرا پرسیده بودم که آیا او هم به شرط پدرش معتقد است و او گفته بود که فعلاً نظر او نظر پدرش می باشد و این برای من خیلی سنگین بود . و بالاخره سومین دلیل ترس من تند خویی پدرم بود و اینکه مطمئن بودم اگر پدرم در این شرایط بفهمد که من خواهرم را برای چه کاری به خانه جواد آقا فرستاده بودم قطعاً بلوای بزرگی برپا می کرد که انتهایی نداشته باشد و از این هم نگران بودم که اگر چنین اتفاقی بیفتد قلب نازک مادرم هم دوام نخواهد آورد و آنوقت .... نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد و فقط این را می دانستم که اگر آقا جواد بر حرف قبلی خود و آن شرط پافشاری داشته باشد شرایط سختی در برابر من خواهد بود که حتی فکر آن هم برایم درد آور بود . ♦️پایان قسمت ادامه دارد..... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer
✅داستان دنباله دار غروب آفتاب نزدیک بود و از آمدن خواهرم خبری نبود دلهره من صد چندان شده بود. سر و کله مهمان ها کم کم پیدا شد ظرف یکی دو ساعت تقریباً همه آمده بودند بجز مهمان های طرف جواد آقا . نمی دانم خواهرم کجا رفته بود بعد ها فهمیدم که او هم پس از این که پیغام مرا به آقا جواد گفته بود از ترس دیگر منتظر پاسخ نمانده بود و فوراً به خانه دائی ام رفته بود و تا اواخر شب هم جرأت آفتابی شدن را نداشته بود . میهمان ها دور سفره عقد نشسته بودند و منتظر بودند ایل و تبار آقا جواد از راه برسند و خطبه عقد را بشنوند ... لحظات به کندی می گذشت نگاه ها به نشانه استفهام به یکدیگر دوخته شده بود و من بیچاره هم گوشه ای کز کرده و رنگ به رو نداشتم . لحظات سختی بود و اگر این مجلس به هم می خورد آنوقت ... دیگر ... نمی دانم دیگر قدرت فکر کردن از من گرفته شده بود . چند نفر که از حال ناخوش من کمی جا خورده بودند علت را می پرسیدند و من هم با بی حوصلگی می گفتم که سرم درد می کند و البته مطمئن بودم که حرفم را باور نکردند . چند بار کسی را به دنبال آقا جواد فرستادند ولی نه از آقا جواد خبری بود و نه از پیک ها! و این بر اضطراب من به شدت می افزود . یک لحظه به شهدا متوسل شدم و مثل همیشه از آنها خواستم که کمکم کنند در حالی که خیس عرق بودم و قلبم به شدت می تپید . جمعیت صلوات می فرستادند و کم کم غرولند عاقد هم بلند شد و این پدرم بود که با تدبیر خاص خودش او را آرام می کرد که« الان تشریف می آوردند دنبالشان رفته اند» و از این جور حرفها ... البته من می دانستم که قضیه بحرانی تر از این حرف ها است . یک لحظه تصمیم گرفتم که حقایق را برای پدرم بگویم شاید راه چاره بیندیشد اما قبل از عملی کردن تصمیمم ، حسین دوست هم کلاسی دوران دبیرستان دوان دوان از راه رسید و در حالیکه نفس نفس می زد گفت : -حمید ! آقا جواد سر کوچه منتظر توست گفت حمید بیاد که کارش دارم ! 📌پایان قسمت ادامه دارد..... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer