✅داستان دنباله دار #عروس_مجنون
#قسمت_پنجم
غروب آفتاب نزدیک بود و از آمدن خواهرم خبری نبود دلهره من صد چندان شده بود. سر و کله مهمان ها کم کم پیدا شد ظرف یکی دو ساعت تقریباً همه آمده بودند بجز مهمان های طرف جواد آقا . نمی دانم خواهرم کجا رفته بود بعد ها فهمیدم که او هم پس از این که پیغام مرا به آقا جواد گفته بود از ترس دیگر منتظر پاسخ نمانده بود و فوراً به خانه دائی ام رفته بود و تا اواخر شب هم جرأت آفتابی شدن را نداشته بود .
میهمان ها دور سفره عقد نشسته بودند و منتظر بودند ایل و تبار آقا جواد از راه برسند و خطبه عقد را بشنوند ... لحظات به کندی می گذشت نگاه ها به نشانه استفهام به یکدیگر دوخته شده بود و من بیچاره هم گوشه ای کز کرده و رنگ به رو نداشتم . لحظات سختی بود و اگر این مجلس به هم می خورد آنوقت ... دیگر ... نمی دانم دیگر قدرت فکر کردن از من گرفته شده بود .
چند نفر که از حال ناخوش من کمی جا خورده بودند علت را می پرسیدند و من هم با بی حوصلگی می گفتم که سرم درد می کند و البته مطمئن بودم که حرفم را باور نکردند . چند بار کسی را به دنبال آقا جواد فرستادند ولی نه از آقا جواد خبری بود و نه از پیک ها! و این بر اضطراب من به شدت می افزود .
یک لحظه به شهدا متوسل شدم و مثل همیشه از آنها خواستم که کمکم کنند در حالی که خیس عرق بودم و قلبم به شدت می تپید . جمعیت صلوات می فرستادند و کم کم غرولند عاقد هم بلند شد و این پدرم بود که با تدبیر خاص خودش او را آرام می کرد که« الان تشریف می آوردند دنبالشان رفته اند» و از این جور حرفها ... البته من می دانستم که قضیه بحرانی تر از این حرف ها است . یک لحظه تصمیم گرفتم که حقایق را برای پدرم بگویم شاید راه چاره بیندیشد اما قبل از عملی کردن تصمیمم ، حسین دوست هم کلاسی دوران دبیرستان دوان دوان از راه رسید و در حالیکه نفس نفس می زد گفت : -حمید ! آقا جواد سر کوچه منتظر توست گفت حمید بیاد که کارش دارم !
📌پایان قسمت #پنجم
ادامه دارد.....
🆔ایتا: @ravayatf
🆔سروش : @ravayatf
🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer