eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
723 عکس
416 ویدیو
12 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
✅داستان دنباله دار ✍️ با شنیدن این حرف یک لحظه از اضطراب و تشویش اطاق دور سرم چرخید ولی خیلی زود سر جاش برگشت : ـ مادر این چه حرفیه ؟ دختر آقا جواد کدومه ؟ من که از چیزی خبر ندارم . هنوز این حرفم تمام نشده که مادرم وسط حرفم پرید و در حالی که دستش را بالا و پایین می برد گفت : «خبه خبه حالا برای من نقش هم در میاره پسره سر به هوا !! » و من بودم که جدی تر گفتم :« آخه مادر شما مثل اینکه خودتون می برید و خودتون هم می دوزین . آخه من نباید خبر داشته باشم که همسر آینده من کیه ؟» و بعد هم خواستم کمی خود را عصبانی نشان بدهم گفتم :« اصلاً برای شما مهم نیست که من همسر آیندمو می پسندم یا نه ؟ » و این مادر بود که دست روی شانه ام گذاشت و گفت :« یواش یواش پسر جون ...» و بعدش هم با خنده ای تمسخر آمیز گفت :« انگار همین الآن می خواد زنش رو به خونه ببره ... ولی اوه کو تا این حرفا! ». و من هم برای این که خودم را آروم نشون بدم گفت : -درسته مادر ولی ... ـ حرف نباشه پسر و گرنه شیرمو حلالت نمی کنم! این جمله بود که که دیگر دهان مرا بست و من آنروز دیگر به خودم اجازه ندادم یک کلام بیشتر حرف بزنم . هر چند شروع این ماجرا به این شکل برام خیلی عجیب بود ولی خیلی هم برام غیر منتظره نبود . راستش را بخواهید خودم را هم بدم نمی آمد که سر و سامانی بگیرم لا اقل دیگر مادرم دست از سرم برمی داشت ! دو سه ماه بعد رفت و آمد ما و خانواده جواد آقا بیشتر شد تا جایی که یک روز رسماً برای خواستگاری به اتفاق مادر و پدرم به خانه شان رفتیم و آنها هم تقریباً قبول کردند فقط یک شرط داشتند و آن اینکه من باید تعهد می کردم که دیگر به جبهه نروم و جواد آقا با این که خودش آدم رو به راهی بود نمی دانم به چه دلیلی این شرط را گذاشته بود . روزها می گذشت و من در نظر داشتم مادرم را راضی کنم که به جواد آقا تفهیم کند که این شرط برای من قابل اجرا نیست چون که به هر حال همه می دانستند که من اگر صدای نوحه آقای آهنگران را از بلند گوی اعزام نیرو بشنوم دیگر دست خودم نیست و وقتی چشم باز می کنم خود را در صف رزمندگان اعزامی می بینم و گویا مادرم هم این مطلب را می دانست و شاید به همین خاطر قصد داشت به قول خودش پای مرا جایی بند کند که دیگر جبهه نروم . چند بار با مادرم در این زمینه صحبت کردم و او هم امروز و فردا می کرد و دائم می گفت : «چشم می گویم » و البته می دانم که او هرگز به آقا جواد نگفت ! ♦️پایان قسمت ادامه دارد ... 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer