✅داستان دنباله دار #عروس_مجنون
✍️#قسمت_هشتم
...می خواستم همان موقع اصل موضوع را و واقعیت امر را برایش بگویم اما دلم نیامد رضایت معصومانه اش را تبدیل به نا خوشی بکنم بنابراین هیچ نگفتم . از طرفی از قولی که نا خود آگاه به او داده بودم در دل نا خرسند بودم و وجدانم را آزار می داد .
آن شب با همه خوشی ها و نا خوشی هایش گذشت و من در حالی خانه آقا جواد ، که حالا پدر خانم من شده بود ، را ترک کردم که زهرا تا دم در مرا بدرقه کرد . من در خیابان می رفتم در حالی که به قولی که به او داده بودم و البته نمی توانستم به آن وفا کنم فکر می کردم . خیلی فکر برم داشته بود از طرفی چطور می توانستم به روزی فکر کنم که به اولین سخن و خواسته همسرم پس از ازدواج پشت پا بزنم و از طرف دیگر چطور می توانستم طبق خواسته او به جبهه نروم که در این صورت خود را از قاعده انسانیت و معرفت خارج می دیدم و دنبال راه چاره ای هم بودم ونهایتاً توجیهات زیادی را برای فرار از این تفکرات رادر سر داشتم که یکی از آنها این بود : حالا شاید در چند ماه اول دوران عقد من و زهرا جبهه به وجود من نیاز نداشته باشد و شاید بتوانم به مرور زمان تا چند ماه آینده به گونه ای موضوع رافیصله دهم و همین هم مایه آرامش من می شد .
چند روز از عقد کنان ما گذشته بود و من در هر روز چند بار برای دیدن زهرا به خانه شان می رفتم و حسابی به او وابسته شده بودم . زهرا دختر متدین ، با وقار و دینداری بود و چهره معصومانه او برای من خیلی جذاب بود به همین خاطر خیلی زود دلم برایش تنگ می شد و هر روز که می گذشت احساس وابستگی به او برای من بیشتر محسوس بود .
درست نمی دانم روز بیستم یا بیست و یکم دی ماه ، یعنی دو هفته بعد از عقد من و زهرا ، بود که یک روز صبح زنگ درب خانه ما به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم حسین ، دوستم ، نفس زنان و با خوشحالی گفت : حمید فردا به جبهه می آیی یا نه ؟ برایت درخواستی زدند .
پایان قسمت #هشتم
ادامه دارد....
🆔ایتا: @ravayatf
🆔سروش : @ravayatf 🆔روبیکا(کانال): https://rubika.ir/ravayatf
🆔روبیکا(صفحه): https://rubika.ir/ravyfer