eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
723 عکس
416 ویدیو
12 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
✅داستان دنباله دار "" 💔قسمت ✍️بقلم : 👇👇👇 @ravayatf
✅داستان دنباله دار "" قسمت آهسته سرکی کشیدم . میدان صبحگاه با پرچم های سه رنگ جمهوری اسلامی و پرچمهای یا حسین و یا زهرا عجیب زیبا بود . نسیم ملایمی در حال وزیدن بود . چند اتوبوس کنار میدان توقف کرده بودند و مسافران آنها که عمدتاً زن بودند توی میدان پراکنده بودند دیده می شد . تازه فهمیدم که زهرا همراه اردوی بازدید از جبهه که آنروز به صورت بسیار محدود برگزار می شد به همراه بسیج محل برای دیدار از جبهه ها به منتطقه آمده بود . خوب نگاه کردم زهرا با چادر مشکی کنار یکی از پرچم های قشنگ سبز رنگ که کلمه « یا زهرا » روش نوشته شده بود ایستاده بود و داشت انتظار من را می کشید . تا به حال او را آنقدر زیبا و جذاب ندیده بود . نگاه زهرا به همان طرفی بود که من داشتم می آمدم . لحظاتی به فکر و خیال گذشت و من مانده بودم که چه کنم ! علاقه من به زهرا یعنی همسری که با تمام وجود او را دوست داشتم ضمن اینکه طبیعی بود در این موقعیت شکست همه تلاش های صورت گرفته مرا برای دور شدن از مادیات راهم ثابت می کرد یک لحظه پا پس کشیدم و در آستانه بازگشت بودم که دوباره با ندای ذهنی آشنای دیگری منصرف شد م . مانده بودم که چگونه خود را از این مخمصه رها کنم که صدای بلند گوی میدان مرا به خود آورد : -خواهران بسیجی هر چه سریعتر به اتوبوس ها سوار شوند . -نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یک لحظه دلم برای زهرا سوخت و نخواستم با این همه انتظار نا امیدش کنم بنابراین با سرعت به طرفش رفتم . حالا کم کم نگرانی همراه با قطرات اشک درچهره اش آشکار بود . مرا که دید گل از گلش باز شد و گفت : -سلام آقا حمید ! -نفس زنان گفتم :« سلام زهرا ... شما کجا و اینجا کجا ؟» و زهرا هنوز خواست حرفی بزند ادامه دادم : -کی آمدید ؟ و او هم با خنده ملیحی جواب داد که نیم ساعت پیش ودیگر نپرسیدم که چرا به این زودی دارند می روند که خودم در این موقعیت حساس جبهه جوابش را می دانستم و مواظب هم بودم که سخنی نگویم که اطلاعاتی را از جبهه و جنگ به زهرا داده باشم که ناخواسته به دست دشمن برسد و کار را بر بچه ها سخت کند هر چند که به زهرا اطمینان داشتم اما امر فرمانده بود و اطاعت آن واجب . نمی دانستیم در این مدت کوتاه چه باید بگویم زهرا در آخر هر جمله اش اشکی از گوشه چشمش خارج می شد و خودم هم حال و روز بهتری از او نداشتم دیدار ما خیلی زود تمام شد و زهرا به طرف اتوبوس به راه افتاد . چند قدمی که رفته بود برگشت و قرآن کوچکی که خودم بهش داده بودم به من داد و گفت : - آقا حمید هر چه فکر کردم این پیش شما باشه بهتره ... انشالله پشت و پناهتون باشه! و بعدش هم خیلی آرام راهش را کشید رفت . زهرا آنقدر آرام و نرم روی رملها راه می رفت که انگار روی ابرها راه می رود یک لحظه در خیالاتش غرق بودم که بوق اتوبوس دور شدنش را نوید داد! . حتماً می پرسید چرا « نوید» ؟ نوید این که من بعد از خلصه چند دقیقه ای دوباره داشتم به دنیای معنویت و صفای جبهه باز می گشتم و این برایم خیلی جالب بود . احساس می کردم ماهی ای بودم که یک لحظه از آب بیرون افتاده باشد و به سمت دنیا رفتم ولی خدای خوب زهرا نگذاشت من از شیرینی معنویت فاصله بگیرم و تا چشم به هم بزنم با کمک یاران شهیدم و ذکر توسلی و نذر چند روز روزه مستحبی ، لذت دنیوی دیدار با زهرا از دلم بیرن رفت و شدم همان آقا حمید گذشته ، شاد و قبراق که حالا دلش مالامال از عشق خالص حق بود . ای بنازم خدا را ای بنازم عشق حسین را که هر درمانده ای را در سر بزنگاه دستگیری می کند و قربان مظلومیت مادر پهلو شکسته اش که در عملیات آینده ما را از انبوه موانع دشمن و سیم های خاردار و تله های انفجاری مخوف گذر خواهد داد ! ♦️پایان قسمت 🔻ادامه دارد..... @ravayatf