eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
610 ویدیو
17 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
✅داستان دنباله دار ✍️به قلم : ♦️قسمت 👇 @ravayatf
✅داستان دنباله دار ♦️ زهرا قرآن را گرفت بوسید و به چشم های اشک آلودش کشید وبعد آرام آرام اشکهایش را پاک کرد. لبخند مصنوعی بر لبانش نقش بست . انگار قرآن کار خودش را کرده بود . هنوز لبخند و اشک زهرا کاملاً از هم جدا نشده بود که لب هایش جنبید: - آقا حمید به سلامت ، خدا پشت و پناهت ا نشاء الله وقتی که سالم برگردی این امانت را به خودت پس می دهم. و من هم لبخند رضایتی بر لبانم نقش بست و پس از خداحافظی با دوستان که مثل شمع مرا در میان گرفته و سر و صورتم را می بوسیدند به طرف اتوبوس به راه افتادم . برو بچه های جبهه و جنگ که تازه از سفر جبهه برگشته بودند هر کدام به زبانی مرا بدرقه می کردند و گاهی اوقات هم با حرف های قشنگشان مرا می خنداندند . درست یادم هست در آخرین لحظه ای که می خواستم قدم به اتوبوس بگذارم احمد که با او عهد اخوت هم بسته بودم دستم را گرفت و گفت : -کجا آقا حمید ؟ حالا که زن گرفتی دیگه ما را فراموش می کنی ... آخه بی انصاف یه گوشه چشم هم به ما بکن دیگه ! دیگری گفت :« ولش کن بابا غسیل الملائکه را رها کن بره طرف بهشت . حوریه ها منتظرش هستند» و دیگری هم از راه رسید و بی مقدمه انگشترم را از دستم در آورد - اینم یادگاری شهید حمید ! خلاصه به هر قیمتی بود از میان خنده و اشک بچه ها خارج شده و سوار شدم . اتوبوس در میان صلوات پدرها و اشک و ناله مادران به راه افتاد در آخرین لحظات نگاهی به طرف زهرا انداختم حالا دیگر قرآن را روی صورتش گرفته بود و سیل اشکش از فاصله دور قلبم را آتش می زد . با حرکت اتوبوس تصویر زهرا از جلو دیدگانم گذر کرد و دلم از غیر خدا خالی شد و حالا آماده بودم خود را در مسیر نسیم خوش عشق حق قرار دهم . اتوبوس از پیچ وخم های گردنه کوهستانی نزدیک شهر بالا می رفت که کم کم خودم را در دریای عشق حق کاملاً غوطه ور می دیدم . ساعاتی بعد در مشهد بودیم و بعدش هم با هواپیمای باری « سی 130 » عازم منطقه شدیم در حالی که نمی دانستم به کدام منطقه جنگی اعزام خواهیم شد . نوع اعزام ما با هواپیما و در خواستی هایی که برای من و چند نفر دیگر از دوستانم زده بودند نشانگر این بود که عملیاتی در همین روزها در شرف وقوع است . دو ساعتی از پرواز ما گذشته بود که چرخهای هواپیما روی باند فرودگاه قرار گرفت و بعد از باز شدن درب هواپیما و بر خورد با هوای ملایم زمستانی جنوب و پرس و جوی از سایرین فهمیدیم که در فرودگاه نظامی امیدیه در نزدیکی اهواز هستیم . تا اینجای کار مشخص بود که برنامه عملیات در جبهه های جنوب طرح ریزی شده است . بلافاصله به اردوگاه منتقل شده و تازه با خیل عظیم نیرو هایی که در اردوگاه حمیدیه از روز ها قبل سازماندهی شده و آموزش دیده بودند روبرو شدیم و بسیاری از دوستان و همرزمان قدیمی که در عملیات های قبل با هم بودیم را ملاقات نمودم و خیلی خوشحال شدیم . محیط صمیمی و با معنویت اردوگاه حمیدیه خیلی برای من دل چسب بود نیرو ها داخل چادر بودند و البته در مجاورت چادر ها هم سنگر هایی حفرشده بودند برای در امان ماندن از حملات احتمالی هواپیماهای دشمن. تا وقتی ما به داخل چادر ها برسیم وقت نماز مغرب و عشاء شده بود و با نوای خوش صوت قرآن که از بلند گوی تبلیغات شنیده می شد به نماز جماعت دعوت می شدیم . درست به خاطر دارم با وجود نم نم بارانی که می بارید نماز جماعت روی رمل های اردوگاه حمیدیه با صفای تمام برگزار شد و پس از آن هم دعای کمیل روح تازه ای به کالبد ما بخشید . الفاظ زیبای دعا آنچنان به من روحیه داد که انگار وارد دنیای تازه ای شده بودم دنیایی فراتر از این عالم خاکی و بسیار پاکتر و بی آلایش تر از مادیات . بعد از دعای کمیل و شام مختصری ، در داخل چادر دراز کشیده و خوابیدم .چون هوا کمی سرد بود چراغ والور را برای ساعتی روشن گذاشتیم و بعد برای جلوگیری از گاز گرفتگی چراغ را خاموش کردم . نیمه های شب وقتی از سرما به خود آمده وی خواستم چراغ والوررا دوباره روشن کنم چادر را خالی دیدم. اول فکر کردم صبح شده و وقتی ساعتم را نگاه کردم دیدم هنوز یک ساعت به وقت اذان صبح مانده است . با توجه به تجربه هایی که از دفعات قبل در جبهه داشتم حدس زدم بچه ها برای نماز شب بیرون از چادر رفته اند اما فرق این دفعه این بود که غیر از من هیچکس در چادر نبود «یعنی همه برای نماز بیرون از چادر بودند ؟» ♦️پایان قسمت ادامه دارد.... @ravayatf