.....خواستگاریت با دست زد پشتمو گفت: اسماء قسمت هر چی باشه همون میشه، اگه یه نفر واقعا قسمت آدم باشه همه چی خود بخود پیش میره باور کن من سختگیر نیستم. - نمیدونم چرا یاد سجادی افتادم - و گفتم آهان بله استفاده بردیم از صحبت هاتون زهرا خانوم خوب دیگه من پاشم برم کلی کار دارم - إ کجا؟بودی حاالا بمون واسه شام. نه دیگه قربانت. باید برم کار دارم - باشه پس سلام برسون به مامانت اینا چشم حتما. تو هم بیا پیش ما خدافظ - چشم حتما خدافظ _ اوووووف خدا بگم چیکارت نکنه اردالان رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگی خوابم برد با تکون های اردالان بیدار شدم _ بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره پتورو کشیدم رو سرمو گفتم شام نمیخورم پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتی؟ خندیدم و گفتم اهان پس واسه امار اومدی خواستم یکم اذیتش کنم خیلی جدی بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونه ی اردالان و گفتم: خیلی دوسش داری - با یه حالت مظلومانه ای گفت: اووهووم سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم متاسفم اردالان . یکی دیگرو دوست داره. باید فراموشش کنی... _ دستمو از رو شونش برداشت و آهی کشیدو گفت بیا شام حاضره و از اتاق رفت بیرون سر سفره ی شام اردالان همش باغذاش بازی میکرد مامان نگران پرسید: اردالان چیزی شده غذارو دوست نداری؟ _ مامان جان اشتها ندارم إ تو که گشنت بود تا االان دلم براش سوخت با دست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخی کردم چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو به نشونه ی تحدید تکون دادو گفت به حسابت میرسم. وشروع کرد به تند تند غذا خوردن ... اون شب با مامان صحبت کردم مامان وقتی فهمید میخواست از خوشحالی بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنه انقد خوشحال بود که یادش رفت بپرسه که امروز چیشد با سجادی کجا رفتی منم هیچی نگفتم هییییییی .... _ چقد سخته تصمیم گیری. کاش یکی کمکم میکرد یکی امیدوارم میکرد به آینده... بعد از یک هفته کلنجار رفتن با خودم باالخره جواب سجادی رو دادم .... با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم که سجادی و محسنی رو دیدیم تا ما رو دیدن وایسادن و همونطوری که به زمین نگاه میکردند سلام دادن مریم که این رفتار براش غیر عادی بود با تعجب داشت بهشون نگاه میکرد خندم گرفت و درگوشش گفتم: _ اونطوری نگاه نکن االان فکر میکنن خلی ها جواب سلامشونو دادیم داشتند وارد دانشگاه میشدند که صداش کردم آقای سجادی با تعجب برگشت سمتم و گفت بله با منید؟ بله باشمام اگه میشه چند لحظه صبر کنید. یه عرض کوچیک داشتم خدمتتون _ بله بله حتما بعد هم به محسنی اشاره کرد که تو برو تو مریم هم همراه محسنی رفت داخل - خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدی راستش آقای سجادی من فکرامو کردم خیلی سخت بود تصمیم گیری اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگه دارم _ سجادی که از استرس همینطور با سوویچ ماشین بازی میکرد پرید وسط حرفمو گفت: خانم محمدی اگه بعد از یک هفته فکر کردن جوابتون منفیه خواهش میکنم بیشتر فکر کنید من تا هر زمانی که بگید صبر میکنم _ خندیدم و گفتم: مطمئنید صبر میکنید شما همین االان هم صبر نکردید من حرفمو کامل بزنم معذرت میخوام خانم محمدی - در هر صورت من مخالفتی ندارم...