یه بار من و مصطفی طبق عادت هر زندگی ای با هم بحث کردیم و طبق معمول من ناراحت شدم ازش.😞 رفتن توی آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم.. بعد از چند دقیقه صدای در اومد. و من بینهایت از مصطفی عصبانی شدم😤که چرا براش مهم نیس من ازش ناراحتم. و چون ما با خانواده همسرم توی یه خونه زندگی میکردیم، فکر میکردم رفت بالا. توی همین افکار بودم وعصبانی، که دوباره صدای باز شدن در اومد. برنگشتم. صدای پای مصطفی رو میشنیدم که داره میاد به سمتم.🚶 تا اومد پشت سرم ایستاد وصورتمو گرفت بالا و گفت: میشه بخندی؟☺️ نگاش کردم. دستشو از پشتش آورد جلو و یه گل بهم داد 💐 تازه اونجا فهمیدم که برای چی رفته بود بیرون..😢 راوی همسر شهید مدافع حرم مصطفی شیخ الاسلامی🌹 @raviannoorshohada